صوفی شیرازیلغتنامه دهخداصوفی شیرازی . [ فی ِ ] (اِخ ) نصرآبادی نویسد: اصلش کرمانی است . اما در شیراز بسیار بود.لطیف طبع است . خصوصاً در ترتیب رباعی طبعش کمال لطف دارد. در کرمان از بام افتاده ، فوت شد. از او است :صوفی هر کس که مرد انصاف بودخوبست که عنقا شده در قاف بودابدال درین ره از نمد
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
صوفیفرهنگ فارسی عمیدپیرو طریقۀ تصوف: ◻︎ دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی: ۵/۵۴۱).
غبغبلغتنامه دهخداغبغب . [ غ َ غ َ ] (ع اِ) گوشت برجسته که بر زیر زنخ و زیر گلوی مردم فربه پدید آید. گوشت پاره ٔ فروهشته زیر حنک مردم . (منتهی الارب ). آن پوست که آویخته بود زیر گلو. (دهار). گوشت آویخته زیر ذقن و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است . (غیاث ). گوشت آویخته زیر زنخ که آن را
بخیهلغتنامه دهخدابخیه . [ ب َخ ْ ی َ / ی ِ ] (اِ) آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). دوخت با آجیده های دراز وطولانی . شلال . (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین
دائرهلغتنامه دهخدادائره . [ ءِ رَ ] (ع اِ) دائرة. دایره . خط گرد.(منتهی الارب ) (غیاث ). چنبر. گرده . برهون . گرد گرد. گرد گردنده بر چیزی . حلقه . هر چیزی که محیط چیزی باشد. محیط. سبلة. (منتهی الارب ). ج ، دوائر : بسا که از پی جست جهان چون پرگارچو دائره همه تن گ
دایرهلغتنامه دهخدادایره . [ ی ِ رَ ] (ع ص ) دایرة. مؤنث دایر. دائرة. دورزننده . گردنده . || (اِ) دائرة. در اصطلاح هندسه شکلی باشد مسطح و مدور و خطی گرد وی درگرفته ، و در اندرون نقطه ای بمرکز، نقطه ای چنانکه خطهای مستقیم که از نقطه به محیط کشی همچند یکدیگر باشد و آن نقطه را مرکز دایره خوانند و
صوفیفرهنگ فارسی عمیدپیرو طریقۀ تصوف: ◻︎ دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی: ۵/۵۴۱).
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِخ ) منشی محمد امتیاز علی از شعرای ایران و از قصبه ٔ کاکوری از مضافات شهر لکهنوی هندوستان است و از او است :بهار امروز با سامان صد میخانه می آیدبدوش بیخودی چون بوی گل مستانه می آید.(قاموس الاعلام ترکی ).
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِخ ) مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا صوفی نیز استرآبادی است . طبع خوب دارد و انشای او هم نیک است . این مطلع از اوست :نیست در بحر توام ضعف ز بیماری دل ترسم آشفته شود طبع تو از زاری دل . (مجالس النفائس ص 86</span
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِ) شیخک . سبحه . خلیفه . امام . محراب . دانه ٔ درشت درازی که بر بالای دانه های سبحه قرار دارد.
صوفیلغتنامه دهخداصوفی . (اِخ ) (درویش ...) مؤلف مجالس النفائس آرد: پیر سیصدساله نبیره ٔ درویش حسین و ولد مولانا محمد چاخواست . مدام قدم در وادی طبابت و صوفی گری میفرساید و بطالبانی که ریاضت بادیه ٔ مرض می کشند ارشاد: موتوا قبل ان تموتوا میفرماید. این رباعی از اوست :منمای بغیر من رخ ای سی
دختر صوفیلغتنامه دهخدادختر صوفی . [ دُ ت َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ترند. صعوه : باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است . میرزا داراب جویا (آنندراج ).رجوع به صعوه شود.
پیر صوفیلغتنامه دهخداپیر صوفی . [ رِ ] (اِخ ) پیر صدساله . پیر درویش حسین است . و پسر مولانا محمد خواجوست . و با آنکه صوفی صافی بود بصنعت طبابت اشتغال می نمود و مردم مریض را علاج میفرمود. پس بحقیقت طبیب امراض بدنی و امراض نفسانی بوده و ازاله ٔ جمیع امراض انسانی می نموده . این رباعی از اوست :م
چشمه صوفیلغتنامه دهخداچشمه صوفی . [ چ َ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع ناحیه ٔ فشاررود قاینات وخالی از سکنه است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 236).
حسین صوفیلغتنامه دهخداحسین صوفی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی منصور صوفی مالکی . ساکن مصر و ملقب به صفی الدین . او راست : کتاب الرسالة. وی در 682 هَ . ق . 1283/ م . درگذشته است . (ایضاح المکنون ) (معجم المؤلفین ) (روضات
حقیقی صوفیلغتنامه دهخداحقیقی صوفی . [ ح َ قی قی ِ ] (اِخ ) از قدمای شعراست و در لغتنامه ٔ اسدی به ابیات زیرین از او استشهاد شده است :در یکی زاویه بحال بجست تا سحرگاه نعره از کاغک .تا خمره بود نام پنیرک نبری هیچ معقود و مغما بزنی طعنه که بگذار(؟)آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز<b