طماحلغتنامه دهخداطماح . [ طِ ] (ع اِمص ) سرکشی ، یُقال : فرس فیه طِماح . || نافرمانی زن از شوی . (منتهی الارب ).
طماحلغتنامه دهخداطماح . [ طَم ْ ما ] (اِخ ) نام مردی از بنی اسد. بعثوه الی قیصر فمحل بامرءالقیس حتی سم . (منتهی الارب ).
طماحلغتنامه دهخداطماح . [ طِ ] (ع مص ) بلند نگریستن بچیزی . (زوزنی ). طمح . منتهی الارب ). || سرکشی کردن . (منتخب اللغات ). طمح . (منتهی الارب ). || آرمیدن با زن . (منتخب اللغات ).
تمایحلغتنامه دهخداتمایح . [ ت َ ی ُ ] (ع مص ) پیچ پیچان رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تمایل . (از اقرب الموارد).
طماچهلغتنامه دهخداطماچه . [ طَ چ َ / چ ِ ] (اِ) سیلی . طپانچه : سمال پدر قبیله ای بدان جهت که شخصی را به طماچه کور کرد. (منتهی الارب ). سالقة؛ زنی که در مصیبت بسیار بانگ کند و روی خود را طماچه زند. (منتهی الارب ).
طماعلغتنامه دهخداطماع . [ طَ ] (ع مص ) طماعیة. آزمند گردیدن و حریص گشتن . || امید داشتن . (منتهی الارب ).
طماحیةلغتنامه دهخداطماحیة. [ طَم ْ ما حی ی َ ] (اِخ ) آبیست بمشرق سُمیرا و منسوب بمردی طماح نام . (معجم البلدان ).
طمحلغتنامه دهخداطمح . [ طَ ] (ع مص ) بلند نگریستن بچیز و بلند شدن نظر کسی . (منتهی الارب ). طماح . (زوزنی ). || برآمدن زن از خانه ٔ شوی و رفتن نزد اهل خود بی اجازت شوی . || نگریستن زن سوی مردان جز شوی . || رفتن و بردن چیزی را. || دور رفتن . (منتهی الارب ).
حلغتنامه دهخداح . (حرف ) حرف ششم است از حروف هجاء عرب پس از جیم و پیش از خاء و حرف هشتم از حروف فارسی پیش از خاء و پس از چ . و آن از حروف مصمته ٔ ملفوظة ویکی از حروف ششگانه ٔ حلقیه است و آن را به حساب جُمَّل و هم حساب ترتیبی فارسی به هشت دارند و نام آن حاء است و آن را حاء حطی و حاء مهمله و
علغتنامه دهخداع . (حرف ) حرف بیست ویکم است از حروف الفبای فارسی و حرف هیجدهم از الفبای «ابتثی » عربی پس از ظ و پیش از غ ، و حرف شانزدهم از الفبای ابجدی پس از س و پیش از ف ، و نام آن عین است و به حساب جُمّل نماینده ٔ عدد هفتاد بود. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). و از حروف ششگانه ٔ حلق و از حروف
ابوالفتوحلغتنامه دهخداابوالفتوح . [ اَ بُل ْ ف ُ ] (اِخ ) یا ابوالفتح . شهاب الدین (شیخ ...) یحیی بن حبش بن امیرک السهروردی المقتول یاشهید معروف به شیخ اشراق و بعضی نام او را احمد گفته اند و پاره ای برآنند که کنیت او یعنی ابوالفتوح اسم او است و ابوالعباس احمدبن ابی اصیبعه خزرجی حکیم درطبقات الأطب
یالغتنامه دهخدایا. (ع حرف ندا) حرف ندا برای دور است حقیقة یا حکماً و برای ندای نزدیک باشد و گفته اند مشترک است میان دور و نزدیک و گفته اند برای بین دور و نزدیک و متوسط است . و یا از همه ٔ حروف ندا بیشتر استعمال شود و به همین سبب هنگام حذف بجز خود یا چیز دیگری مقدر نشود مانند: یوسف اعرض عن ه
طماحیةلغتنامه دهخداطماحیة. [ طَم ْ ما حی ی َ ] (اِخ ) آبیست بمشرق سُمیرا و منسوب بمردی طماح نام . (معجم البلدان ).
اطماحلغتنامه دهخدااطماح . [اِ ] (ع مص ) برداشتن و بلند کردن نگاه را. یقال : اطمح البصر اطماحاً. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (آنندراج ). چشم برداشتن . (تاج المصادر بیهقی ). اطماح بصر؛ برداشتن آن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).