طیالغتنامه دهخداطیا. [ طَ ] (اِ) بلغت یونانی نشادر پیکانی را گویند و آن چیزی است شبیه به نمک . (برهان ) (اختیارات ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ) (آنندراج ).
نوترینوی تاؤtau neutrinoواژههای مصوب فرهنگستانذرهای که به همراه تاؤ، نسل سوم لپتونها را تشکیل میدهد و در طبیعت فقط بهصورت چپگرد وجود دارد
تاپ تاپلغتنامه دهخداتاپ تاپ . (اِ صوت مرکب ) نام آواز زدن کف دست بر متکا یا بر بالشت یا بر پشت کسی و مانند آن .
تای تایلغتنامه دهخداتای تای . (اِ مرکب ) نخ نخ ، رشته رشته : او مست بود و دست به ریشم دراز کردبرکند تای تای و پراکند تارتار. سوزنی .رجوع به تای شود.
تاپتاپthumpواژههای مصوب فرهنگستانارتعاشی تناوبی یا صدایی محسوس که تایر آن را تولید میکند و احساس کوبشی هماهنگ با چرخش تایر ایجاد میکند
طياردیکشنری عربی به فارسیهوانورد , خلبان , جريان , رايج , جاري , رهبر , ليدر , خلبان هواپيما , راننده کشتي , اسباب تنظيم وميزان کردن چيزي , پيلوت , چراغ راهنما , رهبري کردن , خلباني کردن , راندن , ازمايشي
طیارفرهنگ فارسی عمید۱. پروازکننده.۲. چست و چالاک؛ تیزرو.۳. (اسم) زبانۀ ترازو.۴. (اسم) ترازو: ◻︎ عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی: ۱۴۴ حاشیه).۵. (اسم) عیار درم.۶. (اسم) نوعی قایق و کشتی تندرو.
طیاراتفرهنگ فارسی عمید۱. [جمعِ طیّارَة] [منسوخ] = طیاره۲. [قدیمی] در دورۀ مغول، نوعی درآمد که از چند طریق بهدست میآمده، منجمله اموال و املاکی که وارث نداشته و مالی که از شخص رشوهخوار یا کسی که از اموال پادشاه دزدیده بود، میگرفتند؛ آنچه از مال شخص غایب ضبط میشد.
ارمینالغتنامه دهخداارمینا. [ اَ ] (اِ) بیونانی نوشادر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). بلغت سریانی نوشادر باشد و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران بکار برند و بعضی گویند یونانی است . (برهان ). طیا گویند و آن نوشادر است . (اختیارات بدیعی ). ارمیان .
اطیافلغتنامه دهخدااطیاف . [ اِطْ طیا ] (ع مص ) رفتن . || و عبارت لسان العرب چنین است : فروافکندن آنچه در درون کسی است . (از اقرب الموارد). فروانداختن آنچه در اجواف کسی است . (از متن اللغة). پلیدی انداختن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || به حاجتگاه شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به
طی کردنلغتنامه دهخداطی کردن . [ طَی ی / طِی ی / طَ / طِک َ دَ ] (مص مرکب ) سپردن . بسپردن . بگذاشتن . پیمودن .قطع کردن . بریدن راهی را: شبح المفازة؛ طی کرد بیابان را. (منتهی الارب ). طوی البلاد
طیلغتنامه دهخداطی . [ طَی ی ] (ع مص ) درنوردیدن . درنوشتن نامه را. یقال : طوی الصحیفة طیاً. (منتهی الارب ). پیچیدن . (آنندراج ). درپیچیدن . لوله کردن . نوردیدن . نوشتن . طومار کردن : طی کتاب ؛ طومار کردن آن ، یعنی درنوردیدن آن . خلاف نشر که بمعنی گستردن است . طی ّ لسان ؛ بمعنی نوردیدن زبان
ذوالکلاع الاصغرلغتنامه دهخداذوالکلاع الاصغر. [ ] (اِخ ) (سمیفع کسمیدع بالفاء) اهمله الجوهری و قال ابن درید فی باب فعیلل بعد ذکر همیسع سمیفع (و قد تضم سینه ) کانه مصغر (و حینئذ یجب کسر الفاء) و هو ذوالکلاع الاصغر (ابن ناکوربن عمروبن یعفر) بن یزیدبن النعمان الحمیری و یزید هذا هو ذوالکلاع الاکبر کما سیأتی
طیارفرهنگ فارسی عمید۱. پروازکننده.۲. چست و چالاک؛ تیزرو.۳. (اسم) زبانۀ ترازو.۴. (اسم) ترازو: ◻︎ عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی: ۱۴۴ حاشیه).۵. (اسم) عیار درم.۶. (اسم) نوعی قایق و کشتی تندرو.
طیاراتفرهنگ فارسی عمید۱. [جمعِ طیّارَة] [منسوخ] = طیاره۲. [قدیمی] در دورۀ مغول، نوعی درآمد که از چند طریق بهدست میآمده، منجمله اموال و املاکی که وارث نداشته و مالی که از شخص رشوهخوار یا کسی که از اموال پادشاه دزدیده بود، میگرفتند؛ آنچه از مال شخص غایب ضبط میشد.
طیارهفرهنگ فارسی عمید۱. [منسوخ] هواپیما.۲. (صفت) [قدیمی] = طیار۳. [قدیمی] نوعی کشتی تندرو.۴. [قدیمی] پرنده.
زاطیالغتنامه دهخدازاطیا. (اِخ ) نام موضعی است و از آنجا است زاطی . (از انساب سمعانی ). و رجوع به زاطی شود.
قراطیالغتنامه دهخداقراطیا. [ ] (معرب ، اِ) قراطیا و قراصیا به سریانی و یونانی خرنوب شامی است . (فهرست مخزن الادویه ). محرف قراصیا است . رجوع به قراصیا و قراسیا شود.
قطیالغتنامه دهخداقطیا. [ ق ُ طَی ْ یا ] (ع اِ) رسن از پوست نارجیل چینی . (منتهی الارب ). الکنبار الصینی . (اقرب الموارد).