فروکاستنلغتنامه دهخدافروکاستن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) کاستن . کم کردن . || پایین آوردن . فرودآوردن : بر بال عقاب آمد آن تیر جگرسوزوز عالم افرازش زی شیب فروکاست . ناصرخسرو.
transplantingدیکشنری انگلیسی به فارسیپیوند زدن، پیوندزدن، نشا کردن، در جای دیگری نشاندن، مهاجرت کردن، کوچ دادن، نشاء زدن، فراکاشتن
transplantedدیکشنری انگلیسی به فارسیپیوند خورده است، پیوندزدن، نشا کردن، در جای دیگری نشاندن، مهاجرت کردن، کوچ دادن، نشاء زدن، فراکاشتن
transplantدیکشنری انگلیسی به فارسیپیوند، عضو پیوند شده، پیوندزدن، نشا کردن، در جای دیگری نشاندن، مهاجرت کردن، کوچ دادن، نشاء زدن، فراکاشتن
transplantsدیکشنری انگلیسی به فارسیپیوند، عضو پیوند شده، پیوندزدن، نشا کردن، در جای دیگری نشاندن، مهاجرت کردن، کوچ دادن، نشاء زدن، فراکاشتن
زرعدیکشنری عربی به فارسیکاشت , جاي دادن , فرو کردن , کاشتن , القاء کردن , نشاکردن , درجاي ديگري نشاندن , مهاجرت کردن , کوچ دادن , نشاء زدن , پيوندزدن , عضو پيوند شده , فراکاشتن