کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران است که در بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ک َ / ک ِ ب ُ ] (اِ) پیکان پهن که به شکاری می اندازند. (آنندراج ). نیزه ٔ کلانی که بدان شکار می کنند. (ناظم الاطباء) : ز آمدشد کیبر کینه کوش هوا شد یکی خانه ٔ چوب پوش . عبداﷲ هاتفی
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک ُ ب ُرر ] (ع اِ) کُبْر. کُبُرَّة. کِبْرَة. کلانتر قوم یا قریب تر آنها به جد اعلا.(از منتهی الارب ). بزرگتر یا اقعد و اقرب ایشان (قوم ) در نسب . (از اقرب الموارد). رجوع به کِبرَة شود.
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک َ ] (اِ) گبر. پهلوی است و به پارسی خفتان گویند. (صحاح الفرس ). به زبان پهلوی خفتان جنگ را گویند. (برهان ). جامه ای است که در جنگ پوشند مثل خفتان ، و کژاگن نیز گویندش . (اوبهی ). خفتان را گویند. (آنندراج ) : یکی کبر پوشید زال دلیربه جنگ
gravesدیکشنری انگلیسی به فارسیگورها، قبر، خاک، گودال، حفره، نقش کردن، تراشیدن، حفر کردن، قبر کندن، دفن کردن
اجتداثلغتنامه دهخدااجتداث . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) گور ساختن . (منتهی الارب ). گور کندن . (تاج المصادر). قبر کندن . برای خود موضع قبر گرفتن . گور کردن . (زوزنی ).
قبردیکشنری عربی به فارسیقبر , گودال , سخت , بم , خطرناک , بزرگ , مهم , موقر , سنگين , نقش کردن , تراشيدن , حفر کردن , قبر کندن , دفن کردن , گور , ارامگاه , در گرو قرار دادن , مقبره
قبرلغتنامه دهخداقبر. [ ق َ ] (اِخ ) (خیف ذی الَ ...) شهری است نزدیک عُسفان و آن خیف سلام است و ابوبکر همدانی گوید: به خیف ذی القبر مشهور شده است زیرا قبر احمدبن رضا آنجا است . (معجم البلدان ).
قبرلغتنامه دهخداقبر. [ ق ُ ب َ ] (ع اِ) نوعی از مرغان که چکاوک نامندش . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بالا و رجوع به قبرة شود. || نوعی از انگور دراز سپید جید و نیکو. (منتهی الارب ).
خیف ذی القبرلغتنامه دهخداخیف ذی القبر. [ خ َ ف ِ ذِل ْ ق َ ] (اِخ ) نام موضعی است فروتر از خیف سلام . (منتهی الارب ).
سنگ قبرلغتنامه دهخداسنگ قبر. [ س َ گ ِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مررکب ) سنگ که بر زبر قبر نهند و گاه بر آن نام صاحب قبر و تاریخ وفات بر آن نقر کنند. (یادداشت بخط مؤلف ). سنگ لحد.
ذوالقبرلغتنامه دهخداذوالقبر. [ ذُل ْ ق َ ] (اِخ ) نام شهری به نزدیکی عسفان و آن را خیف ذی القبر نیز نامند. از آنروی که قبر احمدبن الرضا بدانجاست . (المرصع). و یاقوت گوید: خیف ذی القبر، همان خیف سلام است .