قریرلغتنامه دهخداقریر. [ ق َ ] (ع ص ) رجل قریرالعین ؛ مرد خنک چشم . (منتهی الارب ) : ادب رابه من بود بازو قوی به من بود چشم کتابت قریر. ناصرخسرو.بر سر لشکر کفار به هنگام نبردچشم تقدیر به شمشیرعلی بود قریر. <p class="author"
کرگرلغتنامه دهخداکرگر. [ ک َ گ َ ] (اِخ ) کرکر. نام حضرت احدیت جل جلاله و معنی ترکیبی آن خداوند توانائی وقدرت است . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به کرکر شود.
کریرلغتنامه دهخداکریر. [ ک َ ] (ع اِ) آواز سینه که به آواز گلوی خبه کرده ماند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آواز و صدا کردن کسی باشد که سینه ٔ او گرفته باشد. (برهان ). آواز گلوی خبه کرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صدای کسی که او را خفه می کرده باشند. (برهان ). آو
قریرةلغتنامه دهخداقریرة. [ ق َ رَ ] (ع ص ) عین قریرة؛ چشم خنک کرده .(منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات قرة. (اقرب الموارد).
عنکبلغتنامه دهخداعنکب . [ ع َ ک َ ] (اِخ ) آبیست ازآن ِ بنی قریر در اَجَاء، که یکی از دو کوه طی میباشد. (از معجم البلدان ).
توتیاغبارلغتنامه دهخداتوتیاغبار. [ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غباری بخاصیت توتیا. دارای غباری چون سرمه که روشنی بخش و نیرودهنده ٔ دیده باشد : قریر دیده ٔ فتح و ظفر به شرق و به غرب ز جنبش سپه توتیاغبار تو باد. سوزنی .رجوع به توتیا و دیگر ترکی
مصطبکیلغتنامه دهخدامصطبکی . [ م َ طَ ب َ ] (ص نسبی ) (از مصطبه ٔ عربی + پسوند -َک + یاء نسبت ) منسوب به مصطبک . میخانه . || پیاله فروش . (یادداشت مؤلف ) : باز نام پدر مصطبکی زنده کنی دیده ٔ دیو شود بازبه روی تو قریرشاعر مصطبکی گردی تا شعر تو رابزند مطربک
قرار کردنلغتنامه دهخداقرار کردن . [ ق َ ک َدَ ] (مص مرکب ) آرام کردن . آرام گرفتن : کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرارگشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر. امیر معزی (از آنندراج ). || ماندن . ساکن شدن : دارالق
حبرلغتنامه دهخداحبر. [ ح َ ] (ع اِ) دانشمند یهود. (بیان الادیان ). عالم یهود. (مفاتیح العلوم ). دانشمند یهود و جزایشان . (السامی فی الاسامی ). عالم جهودان . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). رجوع به حابر شود : هرچند مؤمنی چو نداری سخاوتی از تو هزار بار جوانمرد
قریرةلغتنامه دهخداقریرة. [ ق َ رَ ] (ع ص ) عین قریرة؛ چشم خنک کرده .(منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات قرة. (اقرب الموارد).
خوش تقریرلغتنامه دهخداخوش تقریر. [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ](ص مرکب ) فصیح . نطاق . (ناظم الاطباء). آنکه مسائل علمی را خوب بیان کند. آنکه تقریر خوب دارد. که با گشاده زبانی ادای مطلب کند. که مطلبی را نیکو بازگوید.
تقریرلغتنامه دهخداتقریر. [ ت َ ] (ع مص ) فا اقرار آوردن . (تاج المصادر بیهقی ). به اقرار آوردن . (زوزنی ) (صراح اللغة) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). به اقرار و اعتراف آوردن کسی را. (از اقرب الموارد). مقر ساختن کسی را بر حق و اذعان بدان . (از اقرب الموارد). || سخن گفتن