خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مدغم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مدغم
/modqam/
معنی
۱. (ادبی) حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد؛ ادغامشده.
۲. (صفت) [قدیمی] درهم پیوسته؛ یکیشده.
۳. (صفت) [قدیمی] استوار؛ محکم.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
involved
-
جستوجوی دقیق
-
مدغم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] modqam ۱. (ادبی) حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد؛ ادغامشده.۲. (صفت) [قدیمی] درهم پیوسته؛ یکیشده.۳. (صفت) [قدیمی] استوار؛ محکم.
-
مدغم
لغتنامه دهخدا
مدغم . [ م ُ دَغ ْ غ ِ ] (ع ص ) آنکه حرفی را در حرف دیگر می آورد. (ناظم الاطباء).
-
مدغم
لغتنامه دهخدا
مدغم . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) پیوسته .درهم درج کرده . پوشیده . (غیاث اللغات ). در دیگری فروشده . (یادداشت مؤلف ). مضمر. مندرج . ادغام شده . نعت مفعولی است از ادغام . رجوع به ادغام شود : عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی...
-
مدغم
لغتنامه دهخدا
مدغم . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) ادغام کننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام . رجوع به ادغام شود. || کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج ) (از متن اللغة). رجوع به ادغام شود. || گرمی و سردی فراگیرنده ...
-
مدغم
فرهنگ فارسی معین
(مُ غَ) [ ع . ] (اِمف .) ادغام شده ، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد. مثلاً دال در «مدت ».
-
مدغم
دیکشنری فارسی به انگلیسی
involved
-
واژههای مشابه
-
ظریف و مدغم
دیکشنری فارسی به انگلیسی
involute
-
واژههای همآوا
-
مدقم
لغتنامه دهخدا
مدقم . [ م ُ ق ِ ] (ع ص ) زنی که فرج او فروبرد هر چیز را و آواز کند وقت جماع . (منتهی الارب ) (از متن اللغة).
-
جستوجو در متن
-
contracted
ریاضی و آمار
مدغم
-
ادغام
لغتنامه دهخدا
ادغام . [ اِدْ دِ] (ع مص ) اِدْغام . مدغم شدن حرفی در حرفی . (زوزنی ).درآوردن حرفی را در حرفی یعنی دو حرف را در یکبار بتلفظ درآوردن . (منتهی الارب ). دربردن حرفی در حرفی .
-
آب خضر
لغتنامه دهخدا
آب خضر. [ ب ِ خ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب زندگانی ، و مجازاً علم لدنّی . (برهان ) : در کلک تو سرّ غیب مضمردر لفظ تو آب خضر مدغم .کمال الدین اصفهانی .
-
درآورده
لغتنامه دهخدا
درآورده . [ دَ وَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) داخل کرده شده . واردشده . سپوخته . || جای و قرار داده شده : مدثر؛ جامه در سر درآورده . || مدغم . || خارج شده . || پایین آورده . || پی هم شده : مردف ؛ از پی درآورده . || درهم کرده شده : مشبک ؛ انگشتان و آنچه بد...