مریشلغتنامه دهخدامریش . [ م َ ] (ع ص ، اِ) تیر پَر نهاده . (منتهی الارب ). تیر که برآن پرنهاده باشند تا چون پرنده آن را به هوا برد. (از اقرب الموارد). || ما له أقَذﱡ ولا مریش ؛ یعنی او را نه چیزی و نه مالی و نه قومی است . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به مُرَیَّش شود.
مریشلغتنامه دهخدامریش . [ م ُ رَی ْ ی َ ] (ع ص ،اِ) نعت مفعولی از مصدر ترییش . رجوع به ترییش شود. || تیر پَر نهاده . (منتهی الارب ). تیر که بر آن پر نهند تا چون پرنده آن را به هوا برد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَریش شود. || شتر بسیارپشم و کم گوشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چاد
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م َ ] (اِ) سرحد. (لغت فرس اسدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی ).دربند. ثغر. حد. خط فاصل میان دو کشور : بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بدخواه من . دقیقی .بر مرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م َ ] (ع اِ) عیب . زشتی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کلمه ٔ فارسی معرب است به معنی : حباس که بدان آب را حبس کنند و نگه دارند.(از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به مرز به معنی برآمدگی اطراف کرت زراعت شود. || (مص ) چنگول گرفتن نه سخت . (زوزنی ). به چنگل گرفتن
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م ُ ] (اِ) مقعد. (برهان قاطع) (رشیدی ) (انجمن آرا). نشستگاه . (اوبهی ) (برهان قاطع). سوراخ مقعد. (غیاث اللغات ). مخرج سفلی . سوراخ کون از انسان و حیوانات . (برهان قاطع). آلست . دبر : مرزش اندرخورد کیر لیوکی معاشری (از
میرشکارلغتنامه دهخدامیرشکار. [ ش ِ ] (اِ مرکب ) رئیس و مهتر شکارچیان . (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان . (آنندراج ). لقب رئیس شکارچیان شاه . شکارچی باشی . (یادداشت مؤلف ). لقب مهتر نخجیرگران دربار. || قوشچی باشی و بازدار و دارنده ٔ مرغان شکاری . (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز
میرشکارانلغتنامه دهخدامیرشکاران . [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 60هزارگزی جنوب داراب با 121 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cla
میرشکارلولغتنامه دهخدامیرشکارلو. [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه ، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری ارومیه با 300 تن سکنه . آب آن از باراندوزچای و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
میرشکاریلغتنامه دهخدامیرشکاری .[ ش ِ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل میرشکار : بر من خیال میرشکاری حرام باددر صید باز رشته ز پای مگس کشم . نورالدین ظهوری .رجوع به میرشکار شود.
میرشکارفرهنگ فارسی عمیدکسی که مٲمور و متصدی آماده ساختن وسایل شکار است؛ سرپرست و نگهبان شکارگاه؛ بزرگ شکارچیان.
صحبت کردنلغتنامه دهخداصحبت کردن . [ ص ُ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) همنشینی کردن .معاشرت کردن . رفاقت کردن . مجالست کردن : اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش راوگر با خان برادر شد خیانت دید از خانش . ناصرخسرو.هیچ مکن صحبت با خوی بدخوی بد
میرشاه مالدارلغتنامه دهخدامیرشاه مالدار. (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل ، واقع در 9 هزارگزی باختربنجار با 251 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ هیرمند و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
میرشکارلغتنامه دهخدامیرشکار. [ ش ِ ] (اِ مرکب ) رئیس و مهتر شکارچیان . (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان . (آنندراج ). لقب رئیس شکارچیان شاه . شکارچی باشی . (یادداشت مؤلف ). لقب مهتر نخجیرگران دربار. || قوشچی باشی و بازدار و دارنده ٔ مرغان شکاری . (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز
میرشکارانلغتنامه دهخدامیرشکاران . [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 60هزارگزی جنوب داراب با 121 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cla
میرشکارلولغتنامه دهخدامیرشکارلو. [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه ، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری ارومیه با 300 تن سکنه . آب آن از باراندوزچای و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
میرشکاریلغتنامه دهخدامیرشکاری .[ ش ِ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل میرشکار : بر من خیال میرشکاری حرام باددر صید باز رشته ز پای مگس کشم . نورالدین ظهوری .رجوع به میرشکار شود.