کلیةلغتنامه دهخداکلیة. [ ک ُ ی َ ] (ع اِ) گرده . و کلوة مانند آن و کلیتان تثنیه ٔ آن و کُلیات مانند آن و کلیتان تثنیه ٔ آن و کُلیات و کلی ً [ ک ُ لَن ] جمع آن است . (از منتهی الارب ). کلیه . و رجوع به کلیه و کلوة و کلی [ ک ُ لَن ] شود. || پشیزه که بر توشه دان و جز آن دوزند. (منتهی الارب ) (آن
کلیةلغتنامه دهخداکلیة. [ ک ُل ْ لی ی َ ] (ع اِ) مدرسه ٔ عالی که در آن علوم مختلف تعلیم دهند. (از المنجد). و رجوع به اعلام المنجد شود.
کلیةلغتنامه دهخداکلیة. [ ک ُل ْ لی ی َ ] (ع ص نسبی ) مؤنث کلی . (ناظم الاطباء). و رجوع به کلیه و کلی شود.- بالکلیة ؛ عموماً و بالجمله و کل و جزء. (ناظم الاطباء).
گاوcattleواژههای مصوب فرهنگستانپستاندار نشخوارکننده و بزرگپیکر و شکافتهسمی که به خانوادۀ گاویان تعلق دارد
حفاظ گلهروcattle guardواژههای مصوب فرهنگستاننردۀ چوبی یا فلزی که در نزدیکی گذرگاه گله به ریلبند/ تراورس نصب میشود
مخاطب تماسcalled partyواژههای مصوب فرهنگستانفردی که تماس مخابراتی را دریافت میکند متـ . مخاطب 2، برخوانده
پوستۀ آهکیcalcareous crust, cale-crustواژههای مصوب فرهنگستانافق سختشدۀ خاک که با کلسیمکربنات سیمانی شده است
واگن احشامcattle wagon, stock carواژههای مصوب فرهنگستاننوعی واگن مسقف با دیوارههای مشبک برای حمل دام
کلیةًلغتنامه دهخداکلیةً. [ ک ُل ْ لی ی َ تَن ] (ع ق ) عموماً و بالجمله و سراسر و تماماً. (ناظم الاطباء). جمعاً. همه همگی . (فرهنگ فارسی معین ).
کلیهلغتنامه دهخداکلیه . [ ک ُل ْ لی ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ) کلیة. مؤنث کلی . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلیة و کلی شود.- سالبه ٔ کلیه . رجوع به قضیه شود.- قضیه ٔ کلیه . رجوع به قضیه و قضیه ٔ کلیه شو
کلیةًلغتنامه دهخداکلیةً. [ ک ُل ْ لی ی َ تَن ] (ع ق ) عموماً و بالجمله و سراسر و تماماً. (ناظم الاطباء). جمعاً. همه همگی . (فرهنگ فارسی معین ).
تکلیةلغتنامه دهخداتکلیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) درآمدن به خانه ای که در وی جای پوشیدن باشد، یقال : کلی فلان ؛ ای اتی مکاناً فیه مستتر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بالکلیةلغتنامه دهخدابالکلیة. [ بِل ْ ک ُل ْ لی ی َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + کلیة) عموماً. کافةً. قاطبةً. کلیةً.
جرب الکلیةلغتنامه دهخداجرب الکلیة. [ ج َ رَ بُل ْ ک ُ ی َ ] (ع اِ مرکب ) بیماری جرب که عارض کلیه باشد. مؤلف بحرالجواهر آرد: عبارت است از شکافتن و منفجرشدن دانه های کوچکی که بر کلیه عارض شده است . (بحر الجواهر).
عکلیةلغتنامه دهخداعکلیة. [ ع ُ لی ی َ ] (اِخ ) آبکی است مربنی بکربن کلاب را. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
عوکلیةلغتنامه دهخداعوکلیة. [ ع َ ک َ لی ی َ ] (ع ص نسبی ) مرقة عوکلیة؛ منسوب است به عوکل که بمعنی نوعی از نان خورش است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به عوکل شود.