assembleدیکشنری انگلیسی به فارسیجمع کن، سوار کردن، جمع شدن، فراهم اوردن، همگذاردن، انباشتن، گرد اوردن، جفت کردن، گرد امدن، انجمن کردن، متراکم کردن
همگذاری کردنassembleواژههای مصوب فرهنگستانترجمه کردن یک برنامۀ رایانهای، از زبان همگذاری به زبان ماشین
assemblesدیکشنری انگلیسی به فارسیمونتاژ می کند، سوار کردن، جمع شدن، فراهم اوردن، همگذاردن، انباشتن، گرد اوردن، جفت کردن، گرد امدن، انجمن کردن، متراکم کردن
assemblesدیکشنری انگلیسی به فارسیمونتاژ می کند، سوار کردن، جمع شدن، فراهم اوردن، همگذاردن، انباشتن، گرد اوردن، جفت کردن، گرد امدن، انجمن کردن، متراکم کردن
assemblesدیکشنری انگلیسی به فارسیمونتاژ می کند، سوار کردن، جمع شدن، فراهم اوردن، همگذاردن، انباشتن، گرد اوردن، جفت کردن، گرد امدن، انجمن کردن، متراکم کردن