operatedدیکشنری انگلیسی به فارسیکار می کند، عمل کردن، اداره کردن، گرداندن، بکار انداختن، راه انداختن، قطع کردن، بفعالیت واداشتن، بهرهبرداری کردن، دایر بودن، عمل جراحی کردن
operatesدیکشنری انگلیسی به فارسیعمل می کند، عمل کردن، اداره کردن، گرداندن، بکار انداختن، راه انداختن، قطع کردن، بفعالیت واداشتن، بهرهبرداری کردن، دایر بودن، عمل جراحی کردن
aspirateدیکشنری انگلیسی به فارسیآسپیراسیون، با نفس تلفظ کردن، از حلق اداء کردن، خالی کردن، بیرون کشیدن، حلقی
ستون درآمدهای اصلیmajor operated departmentواژههای مصوب فرهنگستانستونی که به ثبت درآمدهای حاصل از خدمات عمدۀ مهمانخانهها اختصاص داده میشود تا جداگانه محاسبه و واپایش شوند
ستون درآمدهای متفرقهminor operated departmentواژههای مصوب فرهنگستانستونی که به ثبت درآمدهای حاصل از خدمات متفرقۀ مهمانخانهها اختصاص داده میشود تا جداگانه محاسبه و واپایش شوند
شیشۀ دستیmanually operated windowواژههای مصوب فرهنگستانشیشۀ کناری که با یک دستگیرۀ چرخان با دست بالا و پایین کشیده میشود
قفل اهرمیlever-operated lockingواژههای مصوب فرهنگستانقفل مکانیکی دستگاه همبندی (interlocking machine) که با یک اهرم فعال میشود
cooperatedدیکشنری انگلیسی به فارسیهمکاری کردیم، همیاری کردن، باهم کار کردن، همدستی کردن، تشریک مساعی کردن، اشتراک مساعی کردن، تعاون کردن