بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب َ ] (اِ) مخفف ابیون ، افیون . (حاشیه ٔ برهان ). پیون . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). اپیون . افیون . (برهان ) (مجمع الفرس ) (اوبهی ).
هبیونلغتنامه دهخداهبیون . [ هََ ] (اِ) افیون و تریاک . (ناظم الاطباء). به معنی افیون است که تریاک باشد. (برهان ) (آنندراج ). مهاتل . مهاتول . صورتهای دیگر آن هپیون . اپیون . ابیون . افیون . رجوع به هر یک از این کلمات شود.
دیر ابونلغتنامه دهخدادیر ابون . [ دَ رِاَب ْ بو ] (اِخ ) ضبط درست آن ابیون است . واقع در قردی میان جزیره ٔ ابن عمر و قریه ٔ ثمانین نزدیک باسورین دیر مقدسی است که راهبان بسیاری در آن بسر برند و گویند که قبر نوح در آنجا است . (از معجم البلدان ).
پیونلغتنامه دهخداپیون . (اِ) افیون . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). اپیون . هپیون . (ناصرخسرو) : تلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر باپیون . رودکی .اما می پندارم کلمه درین شاهد آپیون باشد نه پیون . رجوع به آپیون و ابیون و
اپیونلغتنامه دهخدااپیون . [ اَ ] (از یونانی ، اِ) شیره ٔ مخدِر و مُنوم که از پوست خشخاش گیرند. افیون . هپیون . ابیون . تریاک . مهاتول : چه حال است اینکه مدهوشند یکسرکه پنداری که خوردستند اپیون . ناصرخسرو.بریده میل عدو خنجر تو چون کا