اعقلغتنامه دهخدااعق . [ اَ ع َق ق ] (ع ن تف ) عاق تر. بعوق تر. نافرمانتر. (یادداشت بخط مؤلف ). یقال : فلان اعق و احوب . (از تاج العروس ذیل حوب ): فانت طلاق و الطلاق عزیمة ثلاث و من یخرق اعق و اظلم .- امثال : اعق من ذبیه . (یادداشت بخ
اعقدیکشنری عربی به فارسیپسين , عقبي , مانع , واقع در عقب , پشتي , عقب انداختن , پاگيرشدن , بازمانده کردن , مانع شدن , بتاخير انداختن , جلوگيري کردن از , نگهداشتن , مهار کردن , تاخير کردن , کند ساختن , معوق کردن , بتعويق انداختن , عقب افتاده , دير کار
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
چاهکلغتنامه دهخداچاهک . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 62 هزارگزی شمال خاوری فریمان بر سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به سرخس واقع شده . جلگه و معتدل است و 382 تن سکنه دارد. آبش از قنات ،
چاهکلغتنامه دهخداچاهک . [ هََ ] (اِ مصغر) چاه کوچک . (آنندراج ). مصغر چاه ،یعنی چاه کوچک . (ناظم الاطباء). چاچه . چاهچه . چاه نزدیک تک . چاه کم عمق . چاه خرد. || آبشی . چاه خرد برای آبهای ریختنی مطبخ . چاه کوچک و کم عمقی که برای ریختن آب چلو و دیگر آبهای آلوده به چربی در آشپزخانه حفر میکنند.
چاهکلغتنامه دهخداچاهک . [ هََ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حیات داود بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر که در 18 هزارگزی شمال باختر گناوه واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهکلغتنامه دهخداچاهک . [ هََ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 13 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران و 5 هزارگزی خاور راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع شده و 29 ت
اعقرلغتنامه دهخدااعقر. [ اَ ق َ ] (ع ن تف ) عاقرتر. عقیم تر.- امثال : اعقر من بغلة . (یادداشت بخط مؤلف ).|| (ص ) جمل اعقر؛ شتر دندان ریخته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتری که دندان آن ریخته باشد. مؤنث : عَقراء. ج ، عُقر. (از
اعقملغتنامه دهخدااعقم . [ اَ ق َ ] (ع ن تف ) عقیم تر. نازاتر. (یادداشت بخط مؤلف ).- امثال :اعقم من بغلة ؛ بمعنای اعقر من بغلة. (از یادداشتهای مؤلف ).
اعقاءلغتنامه دهخدااعقاء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عِقی ، آنچه نخستین از کودک نوزاده برآید از کمیز و پلیدی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ِ عِقی ، آنچه از بچه ٔ نوزاده پیش از خوردن غذائی خارج میشود و آن لزج و سیاه رنگ است مانند غراء. (از اقرب الموارد).
اعقاءلغتنامه دهخدااعقاء. [ اِ ] (ع مص ) سخت تلخ گردیدن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).تلخ شدن و بعضی گویند: سخت تلخ گردیدن . (از اقرب الموارد). سخت تلخ شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || انداختن از دهن چیزی بسبب تلخی آن . یقال : اعقیت الشی ٔ؛ اذا ازلت من فیک کما تقو
اعقرلغتنامه دهخدااعقر. [ اَ ق َ ] (ع ن تف ) عاقرتر. عقیم تر.- امثال : اعقر من بغلة . (یادداشت بخط مؤلف ).|| (ص ) جمل اعقر؛ شتر دندان ریخته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتری که دندان آن ریخته باشد. مؤنث : عَقراء. ج ، عُقر. (از
اعقملغتنامه دهخدااعقم . [ اَ ق َ ] (ع ن تف ) عقیم تر. نازاتر. (یادداشت بخط مؤلف ).- امثال :اعقم من بغلة ؛ بمعنای اعقر من بغلة. (از یادداشتهای مؤلف ).
اعقاءلغتنامه دهخدااعقاء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عِقی ، آنچه نخستین از کودک نوزاده برآید از کمیز و پلیدی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ِ عِقی ، آنچه از بچه ٔ نوزاده پیش از خوردن غذائی خارج میشود و آن لزج و سیاه رنگ است مانند غراء. (از اقرب الموارد).
اعقاءلغتنامه دهخدااعقاء. [ اِ ] (ع مص ) سخت تلخ گردیدن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).تلخ شدن و بعضی گویند: سخت تلخ گردیدن . (از اقرب الموارد). سخت تلخ شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || انداختن از دهن چیزی بسبب تلخی آن . یقال : اعقیت الشی ٔ؛ اذا ازلت من فیک کما تقو
حجرالصواعقلغتنامه دهخداحجرالصواعق . [ ح َ ج َ رُص ْ ص َ ع ِ ] (ع اِ مرکب ) حجارة الجو : پس چنین خوانده ام که چین سخت خردمند بود و دانا و بسیارچیزها بدست آورد و خاصیت آن بشناخت و در جمله حجرالصواعق بدست آورد و ذکر آن معروف است . (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به حجارة الجو و
زاعقلغتنامه دهخدازاعق . [ ع ِ ] (ع ص ) آنکه بانگی برآرد که چهارپایان متفرق شوند و رم کنند. (از تاج العروس ) : ان علیها فاعلمن سائقاًلامبطنا ولا عنیفاً زاعقاً. راجز (از تاج العروس ).|| گفته شده است راه برنده ٔ چهارپایان که هنگام سوق
مداعقلغتنامه دهخدامداعق . [ م َ ع ِ ] (ع اِ) جای گرد آمدن آب رود. (از منتهی الارب ): مداعق الوادی ؛ مدافعه . (متن اللغة) (اقرب الموارد).
لاعقلغتنامه دهخدالاعق . [ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لَعق به معنی لیسیدن . (از منتهی الارب ). لیسنده .