بدرامفرهنگ فارسی عمید۱. سرکش؛ نافرمان: ◻︎ چرخ «بدرام» تا که شد رامش / از کواکب چو خلد شد بدرام (شمسفخری: مجمعالفرس: بدرام).۲. حیوانی که بهآسانی رام نشود.
بدراملغتنامه دهخدابدرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از هفت قلزم ). توسن و سرکش . (ازانجمن آرا) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). توسن . (فرهنگ سروری ). شموس . صعب . (یادداشت مؤلف ) : کا
بدراملغتنامه دهخدابدرام . [ ب َ ] (ص ) خوش و خرم و آراسته . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (هفت قلزم ). خوش و خرم . (انجمن آرا) (آنندراج ). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامه ٔمنیری ). آراسته . (فرهنگ سروری ). پدرام : کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام .<
بذراملغتنامه دهخدابذرام . [ ب َ ] (اِ) مکان مسرّت انگیز. (ناظم الاطباء). جای خرم و آراسته . (از شعوری ج 1 ورق 177). پدرام . رجوع به پدرام و بدرام شود.
بدآراملغتنامه دهخدابدآرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) دغاباز. ریاکار. (آنندراج ). مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء). || ناراحت . (یادداشت مؤلف ) : از آواز ما خفته همسایگان بدآرام گشتند در خوابها.منوچهری .
بیدرمیلغتنامه دهخدابیدرمی . [ دِ رَ ] (حامص مرکب )(از: بی + درم + ی ) فقر. بی پولی . افلاس : وامداری نه کز تهی شکمی دز رویین بود ز بی درمی .نظامی .
بادروملغتنامه دهخدابادروم . (اِ) بادرونه . بادرنجبویه و ریحان کوهی است . (ناظم الاطباء). رجوع به بادرونه شود.
درشتفرهنگ مترادف و متضادبدرام، خشن، زبر، زفتی، زمخت، سخت، سنگین، صلب، ضخیم، فربه، گنده، ناهموار، ناهنجار، هنگفت ≠ نرم، هموار
بذراملغتنامه دهخدابذرام . [ ب َ ] (اِ) مکان مسرّت انگیز. (ناظم الاطباء). جای خرم و آراسته . (از شعوری ج 1 ورق 177). پدرام . رجوع به پدرام و بدرام شود.
بدلگامفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدلجام، بدرام ≠ خوشلگام ۲. چموش، سرکش ۳. نابهفرمان، نافرمان ≠ مطی، بفرمان ۴. خیرهسر، سختسر، گردنکش، یاغی ≠ تسلیم، رام