بسیجیدنفرهنگ فارسی عمید۱. آماده کردن؛ مهیا ساختن؛ سامان دادن.۲. آماده کردن سازوسامان سفر.۳. آهنگ کردن.
بسیجیدنلغتنامه دهخدابسیجیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بسیچیدن . پسیچیدن . کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن . (برهان ). کارسازی کردن و استعداد نمودن . (برهان : بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی ) (از آنندراج ). بسغدن . (صحاح الفرس ). تهیه و کارسازی کردن . (فرهنگ نظام ). آراستن .
بسیجیدنفرهنگ فارسی معین(بَ دَ) (مص م .) 1 - آماده شدن . 2 - قصد کردن . 3 - تدبیر کردن . 4 - سامان دادن .
بسیجیدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، ساماندادن، مهیا ساختن ۲. آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
بشجیدنلغتنامه دهخدابشجیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بشجاییدن . شجاییدن . (لغت فرس اسدی چ پاول هورن ). رجوع به بشجاییدن ، شجاییدن شود.
بشجاییدنلغتنامه دهخدابشجاییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) شجاییدن . بشجیدن . یخ زدن . سرمازدن . شجام زدن : صورت خشمت ار زهیبت خویش ذره ای را بخاک بنماید.خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی .و رجوع به هریک از کلمات فوق در ج
بسیجیدنیلغتنامه دهخدابسیجیدنی . [ ب َ دَ ] (ص لیاقت ) قابل بسیجیدن . درخور بسیجیدن : بپیچم سر از هرچه پیچیدنی بسیچم بکار بسیچیدنی .نظامی .
بسیجیدنیلغتنامه دهخدابسیجیدنی . [ ب َ دَ ] (ص لیاقت ) قابل بسیجیدن . درخور بسیجیدن : بپیچم سر از هرچه پیچیدنی بسیچم بکار بسیچیدنی .نظامی .
بسیجیدنیلغتنامه دهخدابسیجیدنی . [ ب َ دَ ] (ص لیاقت ) قابل بسیجیدن . درخور بسیجیدن : بپیچم سر از هرچه پیچیدنی بسیچم بکار بسیچیدنی .نظامی .