بقلغتنامه دهخدابق . [ ب َق ق ] (ع ص ، اِ) رجل لق بق ؛ مرد بسیارگوی . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ). رجل لق بق ، مثل لقلاق بقباق ؛ یعنی مکثار و پرگوی . (از اقرب الموارد). و رجوع به بقباق شود. || سختی . || پیکر. (مؤید الفضلاء). || ج ِ بقة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). یکی آ
بقلغتنامه دهخدابق . [ ب َق ق ْ ] (ع مص ) فراخ عظمت و بزرگی گردیدن . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || بق الاکل ؛ نشخوار کردن . (دزی ج 1 ص 102). || جدا نمودن عیال خود را: بق عیاله . || پراکنده ساختن مال خویش را: بق ماله .
بوق دندهعقبback-up alarm/ back up alarm, back-up horn, reversing warning signal, reversing bleeperواژههای مصوب فرهنگستاندر برخی از خودروها، بوقی ناپیوسته که در حالت دندهعقب برای هشدار دادن به عابران پیاده یا دیگر رانندگان به صدا درمیآید
مبقةلغتنامه دهخدامبقة. [ م ُ ب ِق ْ ق َ ] (ع ص ) ارض مبقة؛ زمین بسیار بَق ّ. بسیارپشه دار. پشه ناک . (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بق شود.
بقالغتنامه دهخدابقا. [ ب َ ] (اِخ ) محمد بقا. از اولاد خواجه عبداﷲ انصاری است که بسال بیست و شش از جلوس اورنگ زیب درگذشته . او راست : تاریخ مرآت جهان نما که محمدرضا برادر وی مرتب کرده است . این دو بیت از اوست :جا کنم در سایه ٔ آن سرو قدکه رسد از عالم بالا مدد.قدت را سرو خوش بالاس
بقملغتنامه دهخدابقم . [ ب َ ق َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالاشهرستان اردستان است که 115 تن سکنه دارد. آب از قنات . محصول آنجا غلات ، خشکبار، محصولات حیوانی . شغل اهالی آن زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
بقملغتنامه دهخدابقم . [ ب َ ق َ ] (ع مص ) بیمار گردیدن شتر از خوردن عنظوان که نوعی از شور گیاه است . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة).
بقالغتنامه دهخدابقا. [ ب َ ] (ع اِمص ) زیست و زندگانی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ). ماندن در جهان . ضد فنا. (آنندراج ). باقی ماندن . (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی ). بماندن . (مؤید الفضلاء). عمر و رجوع به بقاء شود <span cl
دبقلغتنامه دهخدادبق . [ دَ / دِ ] (اِ) چیزی است چسبنده مانندسریش که بدان شکار مرغ کنند. (غیاث ). چیزی مانند سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. (ناظم الاطباء). دِبق . (منتهی الارب ). سریش . (مهذب الاسماء) (غیاث ). چسبی است که بدرختان مالند برای شکار مرغان . از
دبقلغتنامه دهخدادبق . [ دَ ب َ ] (اِخ ) نام قصبه ای در مصر. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً دبقی است رجوع به دبقی شود.
دبقلغتنامه دهخدادبق . [ دَ ب َ ] (ع مص ) برآغالانیده شدن بچیزی و جدا نشدن از آن و گویند: ما ادبقه ؛ ای ما اضراه . (منتهی الارب ). دوسیدن . ملصق شدن . چسبیدن (در تداول امروزی ) : و علی هذا النبات [اطرماله ] لزوجة تدبق بالید کالعسل . (ابن البیطار). || اندودن بدبق . (دزی
دبقلغتنامه دهخدادبق . [ دِ ] (اِ) سریش . (مهذب الاسماء). دَبق . رجوع به دبق شود. سریشم که بدان مرغان را شکار کند. (منتهی الارب ). گیاهی است که در ساقه و شاخه های برخی از درختان مانند امرود ایجاد شود. آنرا از درخت بلوط و سیب و امرود و درختی دیگر گیرند. (مفاتیح ). داروش . طَبق . طِبق . حبی است