بناگوشلغتنامه دهخدابناگوش . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) عذار.(مجمع الفرس ) (یادداشت مرحوم دهخدا). صدغ . (تفلیسی ). شقیقه . صبح ، خورشید، مهتاب ، ماه ، زهره ، کافور، سیم ، عاج ، آئینه ، پنبه زار، گلبرگ ، سمن ، یاسمن ، برگ یاسمین ، نسرین ، از تشبیهات اوست . (آنندراج ) : آن بناگ
داغ بناگوشلغتنامه دهخداداغ بناگوش . [ ب ُ ] (ص مرکب ) که بناگوش وی داغ شده باشد. که بناگوش وی بآهن تفته داغ کرده باشند.
سمن بناگوشلغتنامه دهخداسمن بناگوش . [ س َ م َ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی بوی یاسمن دهد. (ناظم الاطباء). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 32 شود.
سیم بناگوشلغتنامه دهخداسیم بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی چون سیم سپید است . کنایه از جوان زیباکه بناگوش وی لطیف و چون سیم سپید است : می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب . منوچهری .شوخی شکرالفاظ و مهی سیم
سیمین بناگوشلغتنامه دهخداسیمین بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوشش چون سیم سپید باشد : پری پیکر نگار پرنیان پوش بتی سنگین دل سیمین بناگوش .نظامی .
بناگوشکmumpsواژههای مصوب فرهنگستاننوعی عفونت ویروسی که تظاهر اصلی و عمدۀ آن التهاب غدۀ بناگوشی است، ولی ممکن است این عفونت به غدههای دیگر مانند لوزالمعده و مغز و بیضه و تخمدان هم گسترش یابد
داغ بناگوشلغتنامه دهخداداغ بناگوش . [ ب ُ ] (ص مرکب ) که بناگوش وی داغ شده باشد. که بناگوش وی بآهن تفته داغ کرده باشند.
سمن بناگوشلغتنامه دهخداسمن بناگوش . [ س َ م َ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی بوی یاسمن دهد. (ناظم الاطباء). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 32 شود.
سیم بناگوشلغتنامه دهخداسیم بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی چون سیم سپید است . کنایه از جوان زیباکه بناگوش وی لطیف و چون سیم سپید است : می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب . منوچهری .شوخی شکرالفاظ و مهی سیم
سیمین بناگوشلغتنامه دهخداسیمین بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوشش چون سیم سپید باشد : پری پیکر نگار پرنیان پوش بتی سنگین دل سیمین بناگوش .نظامی .
بناگوش کردنلغتنامه دهخدابناگوش کردن . [ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آنست که چون طفل متولد شود، ماماچه که آن را بتازی قابله گویند، انگشت در دهان طفل کرده و کامش برمیدارد. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). سق یا کام کودک برداشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). بردن ماماچه انگشت را در دهان کودک نوزاد و کام او را بر
بناگوشی زدنلغتنامه دهخدابناگوشی زدن . [ ب ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) نوعی از ضرب که بر بناگوش زنند مثل سیلی و توانچه بر روی و گردن . (آنندراج ) : اگر کند بخرام تو ذوق همدوشی زنند فاختگان سرو را بناگوشی .سلطان علی بیگ رهی (از آنندراج ).
بناگوشکmumpsواژههای مصوب فرهنگستاننوعی عفونت ویروسی که تظاهر اصلی و عمدۀ آن التهاب غدۀ بناگوشی است، ولی ممکن است این عفونت به غدههای دیگر مانند لوزالمعده و مغز و بیضه و تخمدان هم گسترش یابد
داغ بناگوشلغتنامه دهخداداغ بناگوش . [ ب ُ ] (ص مرکب ) که بناگوش وی داغ شده باشد. که بناگوش وی بآهن تفته داغ کرده باشند.
سمن بناگوشلغتنامه دهخداسمن بناگوش . [ س َ م َ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی بوی یاسمن دهد. (ناظم الاطباء). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 32 شود.
سیم بناگوشلغتنامه دهخداسیم بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی چون سیم سپید است . کنایه از جوان زیباکه بناگوش وی لطیف و چون سیم سپید است : می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب . منوچهری .شوخی شکرالفاظ و مهی سیم
سیمین بناگوشلغتنامه دهخداسیمین بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوشش چون سیم سپید باشد : پری پیکر نگار پرنیان پوش بتی سنگین دل سیمین بناگوش .نظامی .
لاله بناگوشلغتنامه دهخدالاله بناگوش . [ ل َ / ل ِ ب ُ ] (ص مرکب ) از صفات نیکوان . از اسمای محبوب . (آنندراج ) : بیا ای ساقی لاله بناگوش گل خلوت نشینان قدح نوش .حکیم زلالی .