بوالفضوللغتنامه دهخدابوالفضول . [ بُل ْ ف ُ ] (ع ص مرکب ) کنایه از یاوه گو. (آنندراج ). بیهوده گوی . (ناظم الاطباء) : این ابلهان که بی سببی دشمن منندبس بوالفضول و یافه درای وزنخ زنند. سنایی .همه جور زمانه بر فضلاست بوالفضول از جفاش
بوالفضایللغتنامه دهخدابوالفضایل . [ بُل ْ ف َ ی ِ ] (اِخ ) لقب خاقانی است : افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه .رشید وطواط.
پرافادهفرهنگ مترادف و متضادافادهدار، بوالفضول، پرادعا، پرمدعا، خودستا، فضول، فیسو، گندهدماغ، متکبر، مغرور ≠ بیافاده
پرمدعافرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال ناخواندهملا، متکبر، مغرور، فضول، نخودهرآش، بوالفضول [صورت صفتی:] پرافاده، افادهدار، پرادعا، خودستا، گندهدماغ
بلفرهنگ فارسی عمیدپُر؛ بسیار؛ فراوان (در ترکیب با برخی کلمات): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. Δ بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانستهاند و بعضی دیگر آنها را بهصورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست میدانند. در این صورت «بواﻟ ...» مخفف «ابواﻟِ ...» عربی خواهد بود.
بلفضوللغتنامه دهخدابلفضول . [ ب ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) (از:بل + فضول ) بوالفضول . ابوالفضول . صاحب فضل بسیار. بسیار فضول . پرفضول . (فرهنگ فارسی معین ) : بلفضولی سؤال کرد از وی چیست این خانه ٔ شش بدست و سه پا. سنائی .اندرین دهر بلفضولی
لافزنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی رلاتان، مغرور، ازخودراضی، فخرفروش، زبانباز، شیاد، متکبر، مدعی، پرمدعا، فضول، نخودهرآش، بوالفضول، متکبر، مغرور، پرافاده، افادهدار، پرادعا، خودستا، گندهدماغ لافزنانه، چاخان، اغراق آمیز آدملافزن، متقلب، شعبدهباز شخص متکبر