خجللغتنامه دهخداخجل . [ خ َ ] (ع اِمص ) کسل . || تباهی . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن .
خجللغتنامه دهخداخجل . [ خ َ ج َ ] (ع مص ) از قیل و قال افتادن و سست شدن بواسطه ٔ حیا یا احساس ذلت و خواری . (از متن اللغة). شرمگین شدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) استحیاء و شرم کردن از فعلی که شخص انجام داده است . (از متن اللغة) . استحیاء. (از معجم الوسیط). || سرگشته و بیخود گردیدن
خجللغتنامه دهخداخجل . [ خ َ ج ِ ] (ع ص ) جامه ٔ کهنه و فراخ و دراز. || گیاه دراز گردیده . || جل جنبان بر اسب . (از منتهی الارب ). || وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه . (از منتهی الارب ). || مرد شرمگین . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شرمنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). شرمسار. منفعل . شَر
خجللغتنامه دهخداخجل .[ خ َ ج َ ] (ع اِ) شرم . استحیاء. شرمندگی . شرمساری . شرمنده شدگی . شرمسارشدگی . (یادداشت بخط مؤلف ). || فریفتگی بر توانگری . (یادداشت بخط مؤلف ).
خیزللغتنامه دهخداخیزل . [ خ َ زَ ] (ع اِ) نوعی از رفتار با تبختر که در آن تفکک اعضاء باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیزلی .
خزللغتنامه دهخداخزل . [ خ َ ] (ع اِ) نزد عروضیان اجتماع اضمار و طی است پس متفاعلن به اضمار مستفعلن و بطی مفتعلن گردد چنانکه در بعضی از رسائل عروضی عربی دیده شده و در جامعالصنایع و عنوان الشرف نیز چنین تعریف کرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
خزللغتنامه دهخداخزل . [ خ َ ] (ع مص ) بازداشتن کسی را از حاجتش . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || بریدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر زوزنی ).
خزللغتنامه دهخداخزل . [ خ َ زَ ] (اِخ ) از بلوکات ولایت نهاوند و عده ٔ قرای آن 47 قریه است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خجلتلغتنامه دهخداخجلت . [ خ ِ ل َ ] (ع اِمص ) شرمندگی . شرمساری . چکس . (ناظم الاطباء). انفعال ، شرم . آزرم . سرافکندگی . سرشکستگی . (یادداشت بخط مؤلف ) : مردم ... مطیع و منقاد وی باشند و خجلت را بخویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی ).گل سرخ چون روی خوبان بخجلت بنف
خجلکلغتنامه دهخداخجلک . (اِخ ) نام سرداری از سرداران مغلان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). این نام در تاریخ مغول دیده نشد. ظاهراً باید از سرداران مغولی باشد که بهند حمله برده اند.
خجلهلغتنامه دهخداخجله . [ خ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) کلمه ٔ دیگری بوده است در تداول فارس از خجلت : از رشک هر جویی از آن دجله غرق خجله . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 13).
خجلیلغتنامه دهخداخجلی . [ خ َ ج ِ ] (حامص ) شرم . حیاء. شرمندگی . خجلت . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) : شکر نخواهد وگرتو شکرش گویی از خجلی روی او شود چو طبرخون . فرخی .تا بهنگام خواندن نامه خجلی نایدت بروز نشور. <p class="a
خجلت زدهلغتنامه دهخداخجلت زده . [ خ ِ ل َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شرمسار. (ناظم الاطباء). شرمنده . خَجِل . شرم زده . مجازاً خفیف شده . پست شده . سرافکنده .
خجلت کشلغتنامه دهخداخجلت کش . [ خ ِ ل َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) شرمگین . (آنندراج ). شرمسار. خجلت زده . شرم زده . آنکه خجلت کشیده است .
خجل یافتنلغتنامه دهخداخجل یافتن . [ خ َ ج ِ ت َ ] (مص مرکب ) شرمسار یافتن . خجلت کشیده یافتن .شرم زده یافتن . شرمگین یافتن . خجل دیدن : چوخسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت .نظامی .
خجل شدنلغتنامه دهخداخجل شدن . [ خ َ ج ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شرمسارشدن . سرافکنده شدن . خجلت کشیدن . شرمساری بردن . آزرم کردن . شرم زده شدن : آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیمار دل .مولوی .خجل شوند کنون دختران مصر چمن <br
مخجللغتنامه دهخدامخجل . [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) خجل کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که خجل و شرمسار می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به مُخَجِّل و تخجیل شود. || آشفته و حیران کننده و پریشان کننده . (ناظم الاطباء). || دراز و بهم پیچیده گردیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب
مخجللغتنامه دهخدامخجل . [ م ُ خ َج ْ ج ِ ] (ع ص ) خجل کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که خجل و شرمسار می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخجیل شود.
نخجللغتنامه دهخدانخجل . [ ن َ ج َ] (اِ) نشکنج بود، یعنی به دو انگشت گرفتن و به دو ناخن فشردن بود، و به تازی قرض خوانند. (فرهنگ اسدی ). نشکنج . (شعوری ). به سر دو ناخن اندام کسی گرفتن چنانکه به درد آید، و به تازی آن را قرض گویند، به ترکی چدی و به کرمان ترنجی و به اصفهان نشکنج ، و در هر شهری به