خمرلغتنامه دهخداخمر. [ خ َ ] (ع اِ) شراب . می . آب انگور که مسکر بود . (ناظم الاطباء). باده . مُل . مدام . عقار. قهوه . قرقف . راح . تریاق . نبیذ. سویق . رحیق . بگماز. راف . ام زنبق . سَکَر طلاء. عصیر. ناطل . حانیه . شَمول . کمیت . سلاف . صهباء . (یادداشت بخط مؤلف ) :</span
خمرلغتنامه دهخداخمر. [ خ َ ] (ع مص ) پوشانیدن . منه : خمره خمراً. || پنهان کردن . منه : خمر الشی ٔ. || نوشیدن می . || شرم داشتن . || مایه کردن در خمیر. || گذاشتن آرد سرشته و گل و لای را تا خمیر شود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خمرلغتنامه دهخداخمر. [ خ َ م َ ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها. || تغییر از آن حالی که بر آن بود. || آنچه مردم را بپوشاند از سقف و کوه و وادی و مغاک و درخت و ریگ توده و مانند آنها. || (اِمص ) دوختگی بار دیگر دو کرانه ٔ توشه دان یک باردوخته را . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العر
خمیرلغتنامه دهخداخمیر. [ خ َ ] (اِخ ) مرکز دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است که دارای 1877 تن سکنه می باشد. آب آن از چاه و باران و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن فرعی است . این دهکده یک دبستان و یک دسته ژاندارمری گارد مسلح گمرک د
خمیرلغتنامه دهخداخمیر. [ خ َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های چهارگانه ٔ بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است با هوای گرم و مرطوب . آب آن از چاه و محصول آن خرما و شغل اهالی مکاری و زراعت و صید ماهی است . این دهستان از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای <span clas
خمیرلغتنامه دهخداخمیر. [ خ َ ] (ع اِ) آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان . (ناظم الاطباء).عجین . آرد سرشته . (یادداشت بخط مؤلف ) : دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شدهمچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر. ناصرخسرو.کس نک
خمیرلغتنامه دهخداخمیر. [ خ ِم ْ می ] (اِخ ) لقب یزیدبن معاویه است : و اگرخواجه روا دارد که ازین «اولی الامر» وقتی یزید خمیر را خواهد و وقتی ولید پلید را خواهد. اگر من گویم که مراد از اولی الامر علی مرتضی (ع ) است و حسن مجتبی (ع ) است ، خواجه مصنف سنی گوید که دروغ است .
خمرةلغتنامه دهخداخمرة. [ خ َ م َ رَ ] (ع اِ) بوی . (منتهی الارب ). خُمرَه . یقال : وجدت خمرةالطیب و کذلک خمزةالطیب .
خمرفروشلغتنامه دهخداخمرفروش . [ خ َ ف ُ ] (نف مرکب ) باده فروش . می فروش . شرابی . خمار. (یادداشت بخط مؤلف ).
خمرابختلغتنامه دهخداخمرابخت . [ ] (اِخ ) دختر یزدان داد دختر انوشیروان . فیروز جشنده بن بهرام و مادرش خمرابخت بنت یزدانداد بنت انوشیروان بوده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 25).
صهارلغتنامه دهخداصهار. [ ] (ع اِ) خمر سرخ است و خمر مایل به سرخی و نیز خمر معصور از عنب سفید را نامند. (فهرست مخزن الادویه ). می که با سرخی زند.
خمرةلغتنامه دهخداخمرة. [ خ َ م َ رَ ] (ع اِ) بوی . (منتهی الارب ). خُمرَه . یقال : وجدت خمرةالطیب و کذلک خمزةالطیب .
خمرفروشلغتنامه دهخداخمرفروش . [ خ َ ف ُ ] (نف مرکب ) باده فروش . می فروش . شرابی . خمار. (یادداشت بخط مؤلف ).
خمر خوردنلغتنامه دهخداخمر خوردن . [ خ َخوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خمر نوشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و اگر به خرابات رود از برای نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن . (گلستان سعدی ).بعمر خویش ندیدم من این چنین علوی که خمر میخورد و ک
خمر زیتونیهلغتنامه دهخداخمر زیتونیه . [ خ َ رِ زَ / زِ نی ی َ / ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب زیتونیه که منسوب است به ده زیتون که دهی است بصعید یا منسوب به زیتونه . (یادداشت بخط مؤلف ).
دایم الخمرلغتنامه دهخدادایم الخمر. [ ی ِ مُل ْ خ َ ] (ع ص مرکب ) باده پرست .همیشه مست . مست مدام . پیوسته مست . دائم الخمر. سکیر. سکور. که پیوسته شراب خورد. رجوع به دائم الخمر شود.
دائم الخمرلغتنامه دهخدادائم الخمر. [ ءِ مُل ْ خ َ ] (ع ص مرکب ) سکیر. همیشه مست . سکور. که پیوسته شراب خورد. مستلج . مدمن . آنکه همیشه شراب و مِی نوشد. (آنندراج ). خِمّیر؛ که پیوسته مست باشد.
خل خمرلغتنامه دهخداخل خمر. [ خ َل ْ ل ِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سرکه ٔ انگور و آنرا خل خمر بدان جهت گویند که مادام که خمر نشود، سرکه نمیگردد. (ناظم الاطباء). سرکه ٔ انگور. (یادداشت بخط مؤلف ).
مخمرلغتنامه دهخدامخمر. [ م ُ خ َم ْ م َ ] (ع ص ) سرشته شده . (ازآنندراج ) (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرشته . (دهار چ بنیاد فرهنگ ). تخمیرشده و سرشته شده . (ناظم الاطباء) : و هر مخلوقی که به دست قدرت وی را مخمر گردانیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span cl
مخمرلغتنامه دهخدامخمر. [ م ُ خ َم ْ م ِ ] (ع ص ) پوشاننده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || می گر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). می گر و کسی که شراب می سازد. (ناظم الاطباء). || کسی که خمیر می کند و خباز و نانوا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب ا