خوپذیرلغتنامه دهخداخوپذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) قبول عادت کننده . (یادداشت بخط مؤلف ). آنکه استعداد و قابلیت قبول خو و عادت داشته باشد. (آنندراج ) : خواجه این نکته را مگر دانی خوپذیر است نفس انسانی . سنائی .خوپذیر است نفس انسانی آ
خادرلغتنامه دهخداخادر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است . آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است ، شغل اهالی زراعت و مالداری و کربا
خادرلغتنامه دهخداخادر. [ دِ ] (اِخ ) ابن ثمودبن حاثر. پشت چهارم صالح پیغمبر است . (تاریخ گزیده ص 29).
خادرلغتنامه دهخداخادر. [ دِ ] (ع ص ) مرد سست و کاهل و سرگشته . || اسد خادر؛ شیر در بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || حیران . (مهذب الاسماء). متحیر. (اقرب الموارد).
خوپذیریhabituationواژههای مصوب فرهنگستانفرایند وابسته شدن روانی به مادهای خاص بدون افزایش تحمل و ایجاد وابستگی جسمی
درماندنلغتنامه دهخدادرماندن . [ دَ دَ ](مص مرکب ) ماندن . عاجز و بی چاره بودن . (آنندراج ). عاجز شدن . بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن .(ناظم الاطباء). گرفتار شدن . فروماندن . بی حرکت و جنبش شدن . عجز آوردن . نتوانستن . مضطر شدن . عاجز آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن . مبهوت شد
نفسلغتنامه دهخدانفس . [ ن َ ] (ع اِ) جان . روح . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از مهذب الاسماء). روان . (ناظم الاطباء). قوه ای است که بدان جسم زنده ، زنده است . (از مفاتیح ) : خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر
خوپذیریhabituationواژههای مصوب فرهنگستانفرایند وابسته شدن روانی به مادهای خاص بدون افزایش تحمل و ایجاد وابستگی جسمی