درشت سخنلغتنامه دهخدادرشت سخن . [ دُ رُ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) که به تندی و خشونت سخن گوید. فَظّ. (زمخشری ) : سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ . فرخی .سخن نگفتی وچون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه ا
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام چند تن از محدثان باشد. رجوع به الاصابة و منتهی الارب شود.
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (ص ، ق ، اِ) کل . تام . کامل . تمام . (ناظم الاطباء). تمام و غیر ناقص . (غیاث ). که کم نیست : سنگ این نانوا درست است . مقابل کم : وزن یا سنگ درست ؛ که کم نباشد. سنگ تمام . سنگ حق . || وافیه . بخوبی . بسزا. بتمامی .(یادداشت مرحوم دهخدا). کاملاً. بتمامه <span c
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (اِخ ) ابن رباط فُقَیمی . شاعری بوده است معاصر فرزدق (قرن اول هجری ) و او سیاه چرده و کوتاه بالا و زشت روی بوده . (از البیان و التبیین ج 2) (از منتهی الارب ).
تیزگویالغتنامه دهخداتیزگویا. (ص مرکب ) تیزگفتار. که سخن تند گوید. درشت سخن : ز جنگ آوران تیزگویا مبادچو باشد دهد بی گمان سر بباد. فردوسی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگدلیلغتنامه دهخداتنگدلی . [ ت َ دِ ] (حامص مرکب ) دل فگاری و آزردگی و غمگینی . (ناظم الاطباء). اندوهگینی . افسردگی . غمگینی . (فرهنگ فارسی معین ) : یا زنده شبی کز غم او آنکه درست است از تنگدلی جامه کند لخته و پاره . خسروانی .این من
امردلغتنامه دهخداامرد. [ اَ رَ ] (ع ص ) ساده زنخ . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بی ریش . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ فارسی معین ). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ . (آنندراج ). بیموی . ساده روی
صفراءلغتنامه دهخداصفراء. [ ص َ ] (ع اِ) صَفْرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات ). صفرا یا مرةالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزه ٔ تلخ که از کبد تراود. زردآب . مؤلف ذخیره ٔخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای
ناخوشلغتنامه دهخداناخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) دلتنگ . ناشادمان . آزرده . رنجیده . ناخشنود. ناراضی . (ناظم الاطباء). ناراضی . غمگین . (فرهنگ نظام ). نژند. غمین . ناپدرام . که خوش نیست : در آن جای جای تو آتش بودبه دنیا دل
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [ دَ رَ ] (اِخ )ترشت . طرشت . دهی در طرف مغرب شهر تهران . (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند.
درشتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ نرم] ناهموار؛ زبر؛ زمخت؛ خشن.۲. چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگتر باشد.
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها
درشتدیکشنری فارسی به عربیخشن , شرس , فظ , في العراء , قاسي , قوي , کبير , کتلة , مجموع اجمالي , مختصر
درشتدیکشنری فارسی به انگلیسیbig, coarse, full-bodied, heavy, jumbo, king, large, sizable, sizeable, thick
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [ دَ رَ ] (اِخ )ترشت . طرشت . دهی در طرف مغرب شهر تهران . (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند.
خرد و درشتلغتنامه دهخداخرد و درشت . [ خ ُ دُ دُ رُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) غَث ّ و سمین . کوچک و بزرگ .
درشتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ نرم] ناهموار؛ زبر؛ زمخت؛ خشن.۲. چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگتر باشد.
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها
دارماند درشتheavy slashواژههای مصوب فرهنگستاندارماندهایی شامل بینههای برداشتنشده و کندههای ریشهکنشده و ساقههای شکسته یا ریشهکنشده و چوبهای سنگین