سمجلغتنامه دهخداسمج . [ س َ م ِ ] (ع ص ) زشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بد. ناخوش . زشت . (غیاث ) : که از حرکات و افعال سمج پدرم لشکر مغول قصد این ملک دارند. (جهانگشای جوینی ). || بدمزه . (غیاث ). ناشیرین . (مهذب الاسماء).
سمجلغتنامه دهخداسمج . [ س ِ م ِ ] (از ع ، ص ) مصر. مبرم . مصدع . متعب . آنکه هرچه بدو جواب منفی گویند بازآید. آنکه او را هر قدر رانند بازآید. (یادداشت بخط مؤلف ). مصر. اصرارکننده . (ناظم الاطباء) : من آن گدا سمج مبرم کنایه نفهمم گرم برانی از این در درآیم از د
سمجلغتنامه دهخداسمج . [ س ُ ] (اِ) جایی را گویند در زیرزمین یا در کوه بجهت درویشان و فقیران یا گوسفندان بکنند. (برهان ). نقب و حفره بزیر زمین اندرکنده . (لغت فرس اسدی ) : شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجیست بیرون شو بدوی . رودکی .</
سمجفرهنگ فارسی عمید۱. دارای عادت به پیگری مُصرانه و معمولاً ناپسند: گدای سمج.۲. مُصر؛ پیگیر.۳. [قدیمی] قبیح؛ زشت؛ ناپسند.
سمیجلغتنامه دهخداسمیج . [ س َ ] (ع ص ) زشت . || شیرچرب مزه برگشته . ج ، سماج . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سمیزلغتنامه دهخداسمیز. [ س َ ] (اِ) به معنی دعا باشد که در برابر نفرین است . (برهان ) (آنندراج ). از لغت دساتیری است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 253 شود.
شمجلغتنامه دهخداشمج . [ ش َ ] (ع مص ) آمیختن . (ناظم الاطباء). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || شتاب کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). تعجیل و شتابی کردن در کاری . (ناظم الاطباء). || نگنده زدن جامه را. (منتهی الارب ). با بخیه های گشاد دوخ
شمزلغتنامه دهخداشمز. [ ش َ ] (مص ، اِمص ) نفرت نفس از چیزی که ناخوش دارد آنرا. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). دوری کردن از چیزی به سبب ناخوش داشتن آن . (از اقرب الموارد).
سمجهلغتنامه دهخداسمجه . [ س ُ ج َ / ج ِ ] (اِ) رجوع به سمج شود. || ماله ، یعنی آلتی که از لیف کنند و بدان آهار بجامه درمالند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت بخط مؤلف ).
سمج گرفتنلغتنامه دهخداسمج گرفتن . [ س ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مشغول شدن افراد سپاهی بکندن سوراخهایی در زیر قلعه ٔ دشمن . (فرهنگ فارسی معین ) : و سمج گرفتند از زیر برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی ).
سمجهلغتنامه دهخداسمجه . [ س ُ ج َ / ج ِ ] (اِ) رجوع به سمج شود. || ماله ، یعنی آلتی که از لیف کنند و بدان آهار بجامه درمالند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت بخط مؤلف ).
اسمجلغتنامه دهخدااسمج . [ اَ م َ] (ع ن تف ) زشت تر: لیس فی الدنیا شی ٔ اسمج من مُحب لسبب و عوض . (ابوالحسن فوشنجی از نفحات الانس جامی ).
گداسمجلغتنامه دهخداگداسمج . [ گ َ / گ ِ س َ م ِ ] (ص مرکب ) گدای پررو و مُصِرّ : من آن گداسمج مبرم کنایه نفهمم گرم برانی از این در درآیم از دَرِ دیگر. ؟رجوع به گدا شود.
باسمجلغتنامه دهخداباسمج . [ م ِ] (اِخ ) نام قصبه ای در دوفرسخی تبریز. (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه باسمنج است . رجوع به باسمنج شود.