شمنلغتنامه دهخداشمن . [ ش َ م َ ] (اِ) بت پرست را گویند. (غیاث ) (از فرهنگ اوبهی ) (آنندراج ). صنم پرست . وثنی . عابد صنم . پرستنده ٔ صنم و بت . (یادداشت مؤلف ). این لغت از سنسکریت سرمن مشتق شده و در زبان اخیر از برای روحانیان استعمال می شده است و «سرمن » کسی است که خانه و کسان را ترک گوید
شمنلغتنامه دهخداشمن . [ ش َ م َ ] (اِخ ) نام دهی به استرآباد و ابوعلی حسین بن جعفرشمنی از آنجا است . (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ).
شمنفرهنگ فارسی عمید۱. مرتاض در میان بوداییان؛ راهب بودایی.۲. [قدیمی] بتپرست: ◻︎ بتپرستی گرفتهایم همه / این جهان چون بت است و ما شمنیم (رودکی: ۵۲۶)، ◻︎ به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن / به دلبری چو تو گیتی نپرورید صنم (امیرمعزی: ۴۱۱).
سیمان دیرگدازrefractory cementواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ماده یا مخلوط مواد دیرگداز ریزدانه که برای اتصال آجرها یا چسباندن ذرات به کار میرود متـ . سیمان نسوز
تثبیت سیمانیcement-based process,cement -based stabilizationواژههای مصوب فرهنگستانمحصور کردن پسماندهای خطرناک با سیمان بهعنوان عامل تثبیتکننده
پوشرنگ سیمانیcement paintواژههای مصوب فرهنگستانمادهای پوششی، بهصورت پودر خشک ، از جنس سیمان پورتلند، که آن را پیش از استفاده با آب مخلوط میکنند و در مصارف تزیینی، گاهی رنگدانه نیز به آن میافزایند
سمنلغتنامه دهخداسمن . [ س َ ] (ع اِ) در عربی مطلق روغن را گویندعموماً و روغن گاو را خصوصاً. (برهان ) . روغن و روغن گاو و گوسفند. ج ، سمون . (مهذب الاسماء). روغن . (السامی ). روغن گاو و غیره . (غیاث ). || شیره . (السامی ) (مهذب الاسماء).
سمنلغتنامه دهخداسمن . [ س َ ] (ع مص ) تر کردن طعام بر روغن . || طعام چرب خورانیدن قوم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شمنانلغتنامه دهخداشمنان . [ ش َ م َ ] (ص ) کسی که به سبب دویدن یا تشنگی و بار برداشتن نفس به تنگی زند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). بانگ و نعره ٔ دمادم باشد از تشنگی و غیره . (فرهنگ اوبهی ). اما به این معنی مصحف شمان است . (حاشیه ٔ برهان ). || (اِ) فراش و بساط بزرگ
شمندلغتنامه دهخداشمند. [ ش َ م َ ] (ص ) بیهوش . (برهان ) (آنندراج ). ممکن است صورتی از شمنده یا شمیده باشد. رجوع به مصدر شمیدن شود. || (اِ) بیهوشی . (برهان ) (فرهنگ اوبهی ). || بهبود. (از برهان ) (آنندراج ). || شمن . این کلمه را به معنی ترسناک و افغان و نوحه کننده نوشته اند وبیت ذیل را از ناص
شمندرلغتنامه دهخداشمندر. [ ش َ م َ دَ ] (معرب ، اِ) شمندور. معرب چغندر و به همان معنی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به چغندر و شمندور شود.
شمندورلغتنامه دهخداشمندور. [ ] (معرب ، اِ) شمندر. معرب چغندر و به همان معنی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمندر و چغندر شود.
شمندهلغتنامه دهخداشمنده . [ ش َ م َ دَ / دِ ] (نف ) مردم شجاع و دلاور. (از برهان ) (آنندراج ). || آشفته شونده . (فرهنگ فارسی معین ). || پوینده . || بیهوش شده . (برهان ). بیهوش . (آنندراج )(انجمن آرا). || بانگ و غریو برآورنده (ازتشنگی و گرسنگی ). (فرهنگ فارسی م
سرمنهواژهنامه آزادریشه در سانسکریت دارد به معنای «زاهد» و «مرتاض»، سعید نفیسی این واژه را ریشه ی اصلی «شمن» می داند.
فرهختهفرهنگ فارسی عمید= فرهیخته: ◻︎ ای شمن آهسته باش زآن بت بدخو / کآن بت فرهخته نیست، هست نوآموز (دقیقی: ۱۰۳).
ژوزنکورلغتنامه دهخداژوزنکور. [ زِ ن ِ ] (اِخ ) نام کرسی بخش در ایالت هت -مارْن از ولایت شُمُن ، دارای 219 تن سکنه .
خدایان و بتهافرهنگ فارسی طیفیمقوله: مذهب یان و بتها، زئوس، نپتون، بُت، منات، لات، عزی، طاغوت بتپرستی شمن، بتپرست
شمن د فرلغتنامه دهخداشمن د فر. [ ش ُ م َ دُ ف ِ ] (فرانسوی ، اِ مرکب ) راه آهن . (یادداشت مؤلف ). || قسمی قمار با ورق . قسمی بازی ورق . (یادداشت مؤلف ).
شمنانلغتنامه دهخداشمنان . [ ش َ م َ ] (ص ) کسی که به سبب دویدن یا تشنگی و بار برداشتن نفس به تنگی زند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). بانگ و نعره ٔ دمادم باشد از تشنگی و غیره . (فرهنگ اوبهی ). اما به این معنی مصحف شمان است . (حاشیه ٔ برهان ). || (اِ) فراش و بساط بزرگ
شمندلغتنامه دهخداشمند. [ ش َ م َ ] (ص ) بیهوش . (برهان ) (آنندراج ). ممکن است صورتی از شمنده یا شمیده باشد. رجوع به مصدر شمیدن شود. || (اِ) بیهوشی . (برهان ) (فرهنگ اوبهی ). || بهبود. (از برهان ) (آنندراج ). || شمن . این کلمه را به معنی ترسناک و افغان و نوحه کننده نوشته اند وبیت ذیل را از ناص
شمندرلغتنامه دهخداشمندر. [ ش َ م َ دَ ] (معرب ، اِ) شمندور. معرب چغندر و به همان معنی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به چغندر و شمندور شود.
شمندورلغتنامه دهخداشمندور. [ ] (معرب ، اِ) شمندر. معرب چغندر و به همان معنی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمندر و چغندر شود.
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
پوپشمنلغتنامه دهخداپوپشمن . [ پوپ َ م َ ] (اِ) به لغت زند و پازند، خودی را گویند از آهن که روز جنگ بر سر گذارند. (برهان ).
خانه دشمنلغتنامه دهخداخانه دشمن . [ ن َ / ن ِ دُ م َ ] (ص مرکب ) خانه بیزار. دشمن خانه . (آنندراج ) : در دیده و دلم نبود اشک را قرارطفلی که شوخ طبع بود خانه دشمن است . حکیم (از آنندراج ).بسکه سودا بر سر
خشمنلغتنامه دهخداخشمن . [ خ َ / خ ِ م ِ ] (ص مرکب ) غضبناک . خشمناک . خشمگین . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). غضبان . غضوب . آرغده . خشمین . (یادداشت بخط مؤلف ) : گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی سیرت این چرخ همین سیرت
شوی دشمنلغتنامه دهخداشوی دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن شوهر باشد. زن که خصم شوهر باشد. ناشزه . (یادداشت مؤلف ).