غمازلغتنامه دهخداغماز. [ غ َم ْ ما ] (ع ص ) فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده . صیغه ٔ مبالغه است از غَمز. (از اقرب الموارد). || سخن چین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ساعی . (دهار). نَمّام . ضَرّاب . واشی . (مقدمة الادب زمخشری ). خبرکش . مُضرِّب : ای ساخته بر دامن ا
غمازفرهنگ فارسی عمید۱. بسیارسخنچین؛ نمام.۲. [مجاز] فاشکنندۀ راز.۳. اشارهکننده با چشم و ابرو؛ غمزهکننده.
غماز سمرقندیلغتنامه دهخداغماز سمرقندی . [ غ َم ْ ما زِ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) (ملا...) شاعر دوره ٔ صفوی . وی خدمت عبدالعزیزخان بود. شعرش این است :آورد شبی جذبه ٔ سنبل سوی باغش در هر قدمی لاله برخ داشت ایاغش پروانه کند ازپر خود پرده ٔ فانوس گستاخ مبادا که رسد دود چراغش .<p class="aut
غماز شدنلغتنامه دهخداغماز شدن . [ غ َم ْ ما ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سخن چینی کردن . سخن چین شدن . عیبجویی کردن و طعنه زدن . رجوع به غماز شود : مشو غماز کس نزدیک شاهان بترس آخر ز آه بیگناهان . ناصرخسرو.ترا صبا و مرا آب دیده شد غمازوگر ن
غموزلغتنامه دهخداغموز. [ غ َ ] (ع ص ) ناقه ای که تا بر کوهان وی دست نمالند فربهی از لاغری آن ندانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناقه ٔ عروک . (اقرب الموارد).
غماسلغتنامه دهخداغماس . [ غ َم ْ ما ] (ع اِ) ج ِ غَمّاسة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غَمّاسة شود.
غمازکلغتنامه دهخداغمازک . [ غ َم ْ ما زَ ] (اِ مرکب )چوبکی باشد که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرونمیرود، و هرگاه که ماهی به قلاب می آویزد آن چوبک فرومیرود و معلوم میگردد که ماهی به قلاب آویخته است . (برهان قاطع). (از: غَمّاز عربی ، سخن چین + ک ، پسوند).
غمازةلغتنامه دهخداغمازة. [ غ َم ْ ما زَ ] (ع ص ) تأنیث غَمّاز. رجوع به غَمّاز شود. || دختر نیکوپیکر نیکواعضا در هنگام غمز و اشاره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دختری نیکوغمزه . الجاریة الحسنة الغمز للاعضاء و هو عصرها بالید. (منتهی الارب ) : کز کرشمه غمزه ٔغمازه ای <
غمازةلغتنامه دهخداغمازة. [ غ ُ زَ ] (اِخ ) چشمه ای است مر بنی تمیم را یا چاهی است میان بصره و بحرین . (منتهی الارب ).- عین غمازة ؛ چشمه ٔ معروفی است در سودة از تهامه ، و بقولی چاه معروفی است بین بصره و بحرین . (از معجم البلدان ). رجوع به عین غمازة شود.
غمازیلغتنامه دهخداغمازی . [ غ َم ْ ما ] (حامص ) وشایت . (مقدمة الادب زمخشری ). غماز بودن . سخن چینی . غمز. نمیمة. رجوع به غَمّاز شود : چو مشک عشق توغماز من شد ای دل و جان بدیع نبود از مشک و عشق غمازی . سوزنی .کسی چه عیب کند مشک را ب
غماز سمرقندیلغتنامه دهخداغماز سمرقندی . [ غ َم ْ ما زِ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) (ملا...) شاعر دوره ٔ صفوی . وی خدمت عبدالعزیزخان بود. شعرش این است :آورد شبی جذبه ٔ سنبل سوی باغش در هر قدمی لاله برخ داشت ایاغش پروانه کند ازپر خود پرده ٔ فانوس گستاخ مبادا که رسد دود چراغش .<p class="aut
غماز شدنلغتنامه دهخداغماز شدن . [ غ َم ْ ما ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سخن چینی کردن . سخن چین شدن . عیبجویی کردن و طعنه زدن . رجوع به غماز شود : مشو غماز کس نزدیک شاهان بترس آخر ز آه بیگناهان . ناصرخسرو.ترا صبا و مرا آب دیده شد غمازوگر ن
غمازکلغتنامه دهخداغمازک . [ غ َم ْ ما زَ ] (اِ مرکب )چوبکی باشد که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرونمیرود، و هرگاه که ماهی به قلاب می آویزد آن چوبک فرومیرود و معلوم میگردد که ماهی به قلاب آویخته است . (برهان قاطع). (از: غَمّاز عربی ، سخن چین + ک ، پسوند).
غمازةلغتنامه دهخداغمازة. [ غ َم ْ ما زَ ] (ع ص ) تأنیث غَمّاز. رجوع به غَمّاز شود. || دختر نیکوپیکر نیکواعضا در هنگام غمز و اشاره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دختری نیکوغمزه . الجاریة الحسنة الغمز للاعضاء و هو عصرها بالید. (منتهی الارب ) : کز کرشمه غمزه ٔغمازه ای <
غمازةلغتنامه دهخداغمازة. [ غ ُ زَ ] (اِخ ) چشمه ای است مر بنی تمیم را یا چاهی است میان بصره و بحرین . (منتهی الارب ).- عین غمازة ؛ چشمه ٔ معروفی است در سودة از تهامه ، و بقولی چاه معروفی است بین بصره و بحرین . (از معجم البلدان ). رجوع به عین غمازة شود.
اغمازلغتنامه دهخدااغماز. [ اِ ] (ع مص ) عیب کردن در کسی و کم حرمتی نمودن : اغمزنی فلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عیب کردن و بیحرمتی نمودن . (آنندراج ). خوار شمردن و عیب کردن و کم حرمت داشتن : غمز فلان فی فلان ؛ استضعفه و عابه و صغر شأنه . (از اقرب الموارد). || رذل از مال یعنی شتر و گوس