فروهشتنلغتنامه دهخدافروهشتن . [ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) فروگذاشتن . فرونهادن . نهادن . گذاشتن : چو نوذر فروهشت پی در حصاربدو بسته شد راه جنگ سوار. فردوسی .او چو فروهشت زیر پای تراچون که تو او را ز دل برون نهلی ؟ <p class="aut
فروهشتنفرهنگ فارسی عمید۱. به پایین انداختن.۲. بر زمین گذاشتن؛ فروگذاشتن؛ پایین گذاشتن.۳. آویزان کردن.۴. رها کردن.۵. (مصدر لازم) آویزان شدن.۶. (مصدر لازم) [مجاز] خراب شدن.
فروهشتنفرهنگ فارسی معین(فُ. هِ تَ) 1 - (مص م .) پایین گذاشتن ، بر زمین گذاشتن . 2 - آویزان کردن . 3 - (مص ل .) فرو افتادن . 4 - سست شدن . 5 - آویزان شدن .
لفج فروهشتنلغتنامه دهخدالفج فروهشتن . [ ل َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) به خشم اندرشدن .(فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کسی را که به خشم شود گویند: لفج فروهشته است یا لفج انداخته : خروشان ز زابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال . فردوسی .
لنگر فروهشتنلغتنامه دهخدالنگر فروهشتن . [ ل َ گ َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) لنگر انداختن : سبکی کرد [رمضان ] و به هنگام سفر کرد و برفت تانگویند فروهشته بر ما لنگر.فرخی .
فروگاشتنلغتنامه دهخدافروگاشتن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) به پایین آمدن . بازگشتن : از آن کوه غلطان فروگاشتندمر آن خفته را کشته پنداشتند.فردوسی .
لفج فروهشتنلغتنامه دهخدالفج فروهشتن . [ ل َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) به خشم اندرشدن .(فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کسی را که به خشم شود گویند: لفج فروهشته است یا لفج انداخته : خروشان ز زابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال . فردوسی .
لنگر فروهشتنلغتنامه دهخدالنگر فروهشتن . [ ل َ گ َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) لنگر انداختن : سبکی کرد [رمضان ] و به هنگام سفر کرد و برفت تانگویند فروهشته بر ما لنگر.فرخی .
اسداللغتنامه دهخدااسدال . [ اِ ] (ع مص ) فروهشتن موی و جامه . (منتهی الارب ). فروهشتن موی و پرده و مانند آن . فروگذاشتن .
لفج فروهشتنلغتنامه دهخدالفج فروهشتن . [ ل َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) به خشم اندرشدن .(فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کسی را که به خشم شود گویند: لفج فروهشته است یا لفج انداخته : خروشان ز زابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال . فردوسی .
لنگر فروهشتنلغتنامه دهخدالنگر فروهشتن . [ ل َ گ َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) لنگر انداختن : سبکی کرد [رمضان ] و به هنگام سفر کرد و برفت تانگویند فروهشته بر ما لنگر.فرخی .