مجارلغتنامه دهخدامجار. [ م ِ ] (ع اِ) رسن پای بند شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عقال و رسن پای بند شتر. (ناظم الاطباء). || (مص ) افزون گرفتن در خرید و فروخت . مماجرة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قوۀ قهریهforce majeurواژههای مصوب فرهنگستانرویدادی غیرقابلپیشبینی و غیرقابلاجتناب که به عدم انجام تعهد منجر شود
مئزارلغتنامه دهخدامئزار. [ م ِءْ ] (ع اِ) مئزر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود.
مزارلغتنامه دهخدامزار. [ م َ ] (ع مص ) زیارت کردن .(منتهی الارب ). || (اِ) جای زیارت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای زیارت کردن . (ناظم الاطباء). زیارتگاه . زیارت جای . (مهذب الاسماء). || قبر. گور. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). مرقد و قبرستان .(ناظم الاطباء). گورستان . آرامگاه <span class="h
میجارلغتنامه دهخدامیجار. (ع اِ) چوبی شبیه به چوگان که بدان گوی زنند. ج ، مواجیر. (منتهی الارب ، ماده ٔ وج ر) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). چوگان . (یادداشت مؤلف ). || بازیی است طفلان را. (منتهی الارب ).
مجارملغتنامه دهخدامجارم . [ م َ رِ ] (ع اِ) معاملات وداد و ستدهای تجارتی . (ناظم الاطباء) (از جانسون ).
مجارزةلغتنامه دهخدامجارزة. [ م ُ رَ زَ ] (ع مص ) با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). با همدیگر مزاح کردن به نحوی که به دشنام ماند. (ناظم الاطباء).
مجارالغتنامه دهخدامجارا. [ م ُ ] (از ع ، مص ) مخفف مجاراة (مجارات ) با هم رفتن . و رجوع به مجاراة شود. || با یکدیگر برابری کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- خاک بر دهان مجارا برافکندن ؛ ترک کردن برابری با کسی . ترک رقابت کردن : کو عنص
مجاراتلغتنامه دهخدامجارات . [ م ُ ] (ع مص ) با یکدیگرمناظره کردن . با هم سخن گفتن : میان هر دورسول در منازعت و مراجعت سخن و حوالت ایشان به یکدیگر در آن جنایت مجارات بسیار رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص
مجاراکردنلغتنامه دهخدامجاراکردن . [ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در بیت زیر ظاهراً بمعنی مناظره کردن و گفتگو کردن آمده است : کنم در پیش طرسیقوس اعظم ز روح القدس و ابن و اب مجارا. خاقانی .و رجوع به مجارا شود.
ساژنویکلغتنامه دهخداساژنویک . [ ن ُ ] (اِخ ) ژان . منجم و زبان شناس از یسوعین مجار (1733 - 1785 م .) است .
هارت برگلغتنامه دهخداهارت برگ . [ ب ِ ] (اِخ ) یکی ازشهرهای اُسترو-هنگری که نزدیک مرز مجار واقع شده است و 2100 تن سکنه دارد.
مجارملغتنامه دهخدامجارم . [ م َ رِ ] (ع اِ) معاملات وداد و ستدهای تجارتی . (ناظم الاطباء) (از جانسون ).
مجارزةلغتنامه دهخدامجارزة. [ م ُ رَ زَ ] (ع مص ) با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). با همدیگر مزاح کردن به نحوی که به دشنام ماند. (ناظم الاطباء).
مجارالغتنامه دهخدامجارا. [ م ُ ] (از ع ، مص ) مخفف مجاراة (مجارات ) با هم رفتن . و رجوع به مجاراة شود. || با یکدیگر برابری کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- خاک بر دهان مجارا برافکندن ؛ ترک کردن برابری با کسی . ترک رقابت کردن : کو عنص
مجارات کردنلغتنامه دهخدامجارات کردن . [ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برابری کردن . رقابت کردن . هماوردی کردن : به نوک کلک گهر را جگر همی سفتن به گام صیت مجارات با صبا کردن .کمال الدین اسماعیل .
مجاراتلغتنامه دهخدامجارات . [ م ُ ] (ع مص ) با یکدیگرمناظره کردن . با هم سخن گفتن : میان هر دورسول در منازعت و مراجعت سخن و حوالت ایشان به یکدیگر در آن جنایت مجارات بسیار رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص
چاله مجارلغتنامه دهخداچاله مجار. [ ل َ م َ ] (اِخ ) صاحب مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع صاین قلعه که ایلات شاهسون قورت بیکلو در اینجا ییلاق مینمایند...». (از مرآت البلدان ج 4 ص 85).
رمجارلغتنامه دهخدارمجار. [ رَ ] (اِخ ) محله ای است از نواحی نیشابور و جمعی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان ).
قمجارلغتنامه دهخداقمجار. [ ق ِ ](معرب ، ص ، اِ) قَوّاس . قمنجر. (اقرب الموارد). رجوع به قمنجر شود. || غلاف سکین . (المعرب جوالیقی ص 253). و این فارسی معرب است . (جوالیقی ص 253).
ممجارلغتنامه دهخداممجار. [ م ِ ] (ع ص ) گوسپند خوی کرده کلان شدن بچه را در شکمش . (منتهی الارب ). گوسفند معتاد به کلانی بچه در شکم . (از شرح قاموس ).
غمجارلغتنامه دهخداغمجار. [ غ ِ ] (ع اِ) سریشم که بر کمان چسبانند جهت کفتگی آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سریشمی که به کمان چسبانند جهت شکاف آن . غراء یجعل علی القوس من و هی بهاء. (اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیه ٔ 2 ص <span class="hl" dir="ltr