محصللغتنامه دهخدامحصل . [ م ُ ح َص ْ ص َ ] (ع ص ) به دست آمده . حاصل کرده . به دست کرده . حاصل کرده شده . (غیاث ) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده . حاصل شده . یافته شده . فراهم کرده شده . (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص <span cla
محصللغتنامه دهخدامحصل . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ](ع ص ) تحصیل کننده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). متعلم . دانش آموز. شاگرد مدرسه . (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است . (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکرد
محسللغتنامه دهخدامحسل . [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (ع ص ) کسی که بقدری که باید خود را خوار و زبون میکند. || آنکه خود را برمی اندازد. (ناظم الاطباء).
مهصللغتنامه دهخدامهصل . [ م ُ ص َ ] (ع ص ) درشت اندام . ستبر. ضخیم . حمار مهصل ، خر سطبر و درشت اندام . (منتهی الارب ).
معسللغتنامه دهخدامعسل . [ م ُ ع َس ْ س َ ] (ع ص ) معجون معسل ؛ معجون با انگبین سرشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به عسل آمیخته . با عسل سرشته . عسل پرورد. به عسل پرورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- زنجبیل معسل ؛ زنجبیل با عسل پرورده . (ناظم ا
معصللغتنامه دهخدامعصل . [ م ِ ص َ ] (ع ص ) سخت گیرنده غریم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه برغریم سخت گیرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معصللغتنامه دهخدامعصل . [ م ُ ع َص ْ ص ِ ] (ع ص ) هرچه وقت انداختن دوتا گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تیر که پیچ پیچان رود در هوا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
محصلانهلغتنامه دهخدامحصلانه . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون محصلان . مانند شاگردان . || (اِمرکب ) قلق و خدمتانه . (ناظم الاطباء). اجرتی و مزدی که بفراهم آورنده ٔ حاصلات و خراج بدهند. (آنندراج ).
محصلهلغتنامه دهخدامحصله . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ، اِ) در تداول فارسی ، متعلمه . (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج ، محصلات .
محصلةلغتنامه دهخدامحصلة. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث محصل . رجوع به محصل شود. || زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب ). رجوع به محصل شود.
محصلةلغتنامه دهخدامحصلة. [ م ُ ح َص ْ ص َ ل َ ] (ع ص )مؤنث مُحَصَّل . || حاصل کرده شده . رجوع به مُحَصَّل شود. || (اصطلاح منطق ) اصطلاحی است در منطق ، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود. || قضیه ٔ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (
محصل کردنلغتنامه دهخدامحصل کردن . [ م ُ ح َص ْ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تحصیل کردن . به دست آوردن : تا ارتفاع آن را جمله محصل می کنند. (سیاست نامه چ اقبال ص 122).
محصلانهلغتنامه دهخدامحصلانه . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون محصلان . مانند شاگردان . || (اِمرکب ) قلق و خدمتانه . (ناظم الاطباء). اجرتی و مزدی که بفراهم آورنده ٔ حاصلات و خراج بدهند. (آنندراج ).
محصلهلغتنامه دهخدامحصله . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ، اِ) در تداول فارسی ، متعلمه . (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج ، محصلات .
محصلةلغتنامه دهخدامحصلة. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث محصل . رجوع به محصل شود. || زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب ). رجوع به محصل شود.