مذاملغتنامه دهخدامذام . [ م َ ذام م ] (ع اِ) ج ِ مذمت . (متن اللغة).مقابل محامد. رجوع به مذمة شود : خداوند خواجه جهان را به پیرایه شرع ورزی و حلیت دین گستری و دادپروری آراسته دارد و هر چه مذام اوصاف بشری است نفس مقدسش را از نسبت آن پیراسته ... (مرزبان نامه ، از فرهنگ ف
مداملغتنامه دهخدامدام . [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته . (منتهی الارب ). مطر الدائم . (متن اللغة) (اقرب الموارد). || شراب . (اوبهی ) (غیاث اللغات ). می . (دستورالاخوان ). می انگوری . (منتهی الارب ). خمر. مدامة. (اقرب الموارد) (متن اللغة).مل . نبید. عقار. قهوه . راح . قرقف . باده . صهبا. (یادداشت
مدأملغتنامه دهخدامدأم .[ م ِ ءَ ] (ع ص ) جیش مدأم . یرکب کل شی ٔ. (منتهی الارب ). سپاهی که بر هر چیزی سوار شوند. (ناظم الاطباء).
مدامدیکشنری فارسی به انگلیسیendless, forever, nonstop, incessantly, running, perpetual, uninterrupted
مذمةلغتنامه دهخدامذمة. [ م َ ذَم ْ م َ ] (ع مص ) ذم .هجو کردن و عیب نهادن . (از متن اللغة). مقابل مدح به معنی ستودن . (از اقرب الموارد). نکوهیدن . || (اِمص ) نکوهش . (مهذب الاسماء) (دستورالاخوان ). ملامة. (متن اللغة). خلاف محمدت . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، مذام . مذمت . رجوع به مذمت
لئاملغتنامه دهخدالئام . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لئیم . (منتهی الارب ). فرومایگان . ناکسان : عاشق مردمی و نیک خوئیست دشمن فعل زشت و خوی لئام .فرخی .محال باشد اگر مر کریم را به طمعثنای بی خردان ولئام باید کرد. <p class="author
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابی عبداﷲبن محمدبن خالدبن عبدالرحمان بن محمدبن علی قمی کوفی مکنی به ابوجعفر و معروف به برقی . از روات فقهاء شیعه . اصل او از کوفه است و یوسف بن عمر الثقفی والی عراق از دست هشام بن عبدالملک جد او محمدبن علی را پس از قتل زیدبن علی بند کرد و خالد در ا
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن خالدبن عبدالرحمان بن محمدبن علی . مکنی به ابوجعفر. وی اصلا از مردم کوفه است از بزرگان محدثین امامیه معدودو خداوند مصنفات مفیده است شیخ طوسی علیه الرحمه اورا از اصحاب امام محمد تقی جواد و امام علی بن محمد هادی علیهماالسلام شمرده و پدرش محمدبن
اهللغتنامه دهخدااهل . [ اَ ] (ع ص ، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است . ج ، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات . (منتهی الارب ). لایق . مستحق . صالح . ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته :</s