معتصملغتنامه دهخدامعتصم . [ م ُ ت َ ص ِ ] (اِخ ) ابن صمادح . رجوع به ابویحیی محمدبن معن بن محمدبن احمد صمادح و اعلام زرکلی ج 3 ص 990 و قاموس الاعلام ترکی شود.
معتصملغتنامه دهخدامعتصم . [ م ُ ت َ ص ِ ] (اِخ ) پسر سلطان زین العابدین بن شاه شجاع از آل مظفر بود که پس از مرگ تیمور چند روزی کروفری داشت . و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 574 - 576 و تاری
معتصملغتنامه دهخدامعتصم . [ م ُ ت َ ص ِ ] (اِخ ) معتصم باﷲ : آنچه این مهتر دهد روزی به کهتر شاعری معتصم هرگز به عمراندر نداد و مستعین . منوچهری .کجا شده ست چو هارون و بعد او مأمون کجاست معتصم و معتضدکجاست دگر.<p class="auth
معتصملغتنامه دهخدامعتصم . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) چنگل زننده در چیزی برای استعانت و نجات . (غیاث ) (آنندراج ). چنگ درزننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : به حبل تقوی و یقین و عروه ٔ وثقی دین متمسک و معتصم بوده است . (سندبادنامه ص <span class="hl" dir="
معتصملغتنامه دهخدامعتصم . [م ُ ت َ ص َ ] (ع اِ) پناه جای . (ناظم الاطباء). || دست آویز. آنچه در او چنگ در زنند : ای فتی فتوی غدرت ندهم کافت غدر هلاک امم است ...خانه در کوی وفاگیر و بدان که ترا حبل متین معتصم است . خاقانی .هم
محتشملغتنامه دهخدامحتشم . [ م ُ ت َ ش ِ ] (ع ص ) حشمت و شکوه دارنده . || شرمنده ٔ از احترام . (ناظم الاطباء). شرم دارنده از کسی . (آنندراج ).
محتشملغتنامه دهخدامحتشم . [ م ُ ت َ ش َ ] (اِخ ) (میرزامحتشم قائنی ) به گفته ٔ نصرآبادی در تذکره فرزند میرزا هادی است و ایشان از اکابر قائن خراسانند. آباء ایشان همگی فاضل بوده اند چنانکه میرزا کافی عم مشارالیه در عهد خود در میان فضلا مثل جناب شیخ بهاءالدین محمد و سایر علما به فضیلت مشهور بوده
محتشملغتنامه دهخدامحتشم . [ م ُ ت َ ش َ ] (ع ص )دارای حشمت . بااحتشام . باحشمت . (از منتهی الارب ). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم . (غیاث ). با شوکت و دبدبه .بشکوه . باشکوه . باشکه . باجلالت . باعظمت : هرگز ندهد خردمنش
مهتشملغتنامه دهخدامهتشم . [ م ُ ت َ ش ِ ] (ع ص ) مطیع و خوار و رام . (ناظم الاطباء). و رجوع به اهتشام شود.
معتسملغتنامه دهخدامعتسم . [ م ُ ت َ س ِ ] (ع ص ) آن که نعل و موزه ٔ کهنه خریده پوشد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتسام شود.
خراب معتصملغتنامه دهخداخراب معتصم . [ خ َ ب ِ م ُ ت َ ص َ] (اِخ ) نام موضعی است به بغداد. (معجم البلدان ).
معتصم سعدیلغتنامه دهخدامعتصم سعدی . [ م ُ ت َ ص َ م ِ س َ ] (اِخ ) عبدالملک بن محمدالشیخ بن القائم بامراﷲ مکنی به ابومروان (متوفی به سال 986 هَ . ق .) از ملوک دولت اشراف سعدیین مراکش است . به سال 983 در شهر فاس با او بیعت شد و به س
معتصم بالغتنامه دهخدامعتصم با. [ م ُ ت َ ص ِ م ُ بِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ...) لقب ابواسحاق بن هارون الرشید، هشتم از خلفای عباسیه . (منتهی الارب ). المعتصم العباسی ، محمدبن هارون الرشیدبن المهدی بن منصور مکنی به ابواسحاق و ملقب به المعتصم باﷲ یکی از خلفای عباسی است که پس از مرگ برادرش مأمون به سال
فضل بن مروانلغتنامه دهخدافضل بن مروان . [ف َ ل ِ ن ِ م َرْ ] (اِخ ) وی به آیین خدمت خلفا آشنا بود و انشائی نیکو داشت . در بغداد پس از درگذشت مأمون برای معتصم بیعت گرفت و در آن هنگام معتصم در روم بود. سپس معتصم برای مدت سه سال او را وزیر خود کرد و پس از معتصم نیز در دستگاه خلافت بود تا درگذشت . اورا
دونلغتنامه دهخدادون . (اِخ ) شهرکی است [ به عراق ] که معتصم بنا نهاده است و مأمون تمام کرده است آبادان است و با نعمت . (حدود العالم ).
ابوحدی کوفیلغتنامه دهخداابوحدی کوفی . [ اَ ؟ ] (اِخ ) نام یکی از کاتبین مصاحف ، معاصر معتصم عباسی . (ابن الندیم ).
افشین اشروسنیلغتنامه دهخداافشین اشروسنی . [ اَ ن ِاَ س َ ] (اِخ ) همان افشین سردار معروف معتصم است .
معتصم سعدیلغتنامه دهخدامعتصم سعدی . [ م ُ ت َ ص َ م ِ س َ ] (اِخ ) عبدالملک بن محمدالشیخ بن القائم بامراﷲ مکنی به ابومروان (متوفی به سال 986 هَ . ق .) از ملوک دولت اشراف سعدیین مراکش است . به سال 983 در شهر فاس با او بیعت شد و به س
معتصم بالغتنامه دهخدامعتصم با. [ م ُ ت َ ص ِ م ُ بِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ...) لقب ابواسحاق بن هارون الرشید، هشتم از خلفای عباسیه . (منتهی الارب ). المعتصم العباسی ، محمدبن هارون الرشیدبن المهدی بن منصور مکنی به ابواسحاق و ملقب به المعتصم باﷲ یکی از خلفای عباسی است که پس از مرگ برادرش مأمون به سال
خراب معتصملغتنامه دهخداخراب معتصم . [ خ َ ب ِ م ُ ت َ ص َ] (اِخ ) نام موضعی است به بغداد. (معجم البلدان ).
ابوالمعتصملغتنامه دهخداابوالمعتصم . [ اَ بُل ْ م ُ ت َ ص ِ ] (اِخ ) الأنطاکی . شعر او سیصد ورقه است . (ابن الندیم ).