مماسلغتنامه دهخدامماس . [ م ُ ] (اِ) گودال . مغاک . جای پست . (از ناظم الاطباء). پستی و مغاک . (آنندراج ) (انجمن آرا). گودال . مغاک و پستی . (از برهان قاطع).
مماسلغتنامه دهخدامماس . [ م ُ ماس س ] (ع ص ) جماع کننده . (آنندراج ). آرمنده با زن . رجوع به تماس شود.
مماسلغتنامه دهخدامماس . [م ُ ماس س ] (ع ص ) با هم ساییده شده . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). مالیده شده و ساییده شده دو چیز با هم . (ناظم الاطباء). بساونده یکدیگر را. بسوده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که هوا بجنبد آن هوا که مماس پوست ما باشد دور شود و هوای ت
مماشلغتنامه دهخدامماش . [ م ُ ] (اِ) نوعی از بیل خمیده . (ناظم الاطباء). || (ص ) پست . مقابل بلند. (اما در مآخذ موجود دیگر دیده نشد).
ممأسلغتنامه دهخداممأس . [ م ِ ءَ ] (ع ص ) سریع. (از اقرب الموارد). تیزرو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || نمام . (از اقرب الموارد). نمام .سخن چین . (از ناظم الاطباء). سخن چین . (منتهی الارب ).
خط مماسلغتنامه دهخداخط مماس . [ خ َطْ طِ م ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط مستقیمی که با قسمتی از منحنی در یک نقطه ، مشترک شود.
دیر میماسلغتنامه دهخدادیر میماس . [ دَ رِ ] (اِخ ) بین دمشق و حمص بر کنار رودی واقع است که به آن رود میماس میگویندو آن در جایی خوش آب و هواست . (از معجم البلدان ).
مماستلغتنامه دهخدامماست . [ م ُ ماس ْ س َ ] (از ع ، اِمص ) مماسة. ساییده شدن . مس . تلاقی کردن . || تلاقی .
مماسحةلغتنامه دهخدامماسحة. [ م ُ س َ ح َ ] (ع مص ) با هم نرمی نمودن در قول به فریب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ملایمت کردن در گفتار از بهر فریب دادن . (از اقرب الموارد). به فریب با هم نرمی نمودن در گفتار. (ناظم الاطباء). || با کسی رفق کردن . (مصادر زوزنی ). مساهله . (تاج المصادر بیهقی ).
مماسخلغتنامه دهخدامماسخ . [ م ُ س ِ ] (ع ص ) مسخ کننده ، یعنی برگرداننده صورت اصلی را به صورت زشت . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
مماسنلغتنامه دهخدامماسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) قومی در حوالی سیحون که در مقابل اسکندر سخت مقاومت کردند، ولی سرانجام مغلوب گشتند. (از ایران باستان پیرنیا ج 2 صص 1704 - 1705).
مماسهلغتنامه دهخدامماسه . [ م ُ ماس ْ س َ / س ِ ] (از ع ، اِمص ) مماسة. یکدیگر را بسودن . تماس . (مصادر زوزنی ). ملاقات و تلاقی دو چیز نه بتمامی بلکه به اطراف . سودن و خوردن سویی از جسم بسوی جسمی دیگر، چنانکه تداخلی روی ندهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مبا
قوس محدبcrest vertical curveواژههای مصوب فرهنگستانراهی به شکل دو خط مماس که ازطریق یک قوس عمودی سهموی به یکدیگر وصل میشوند و در آن مماس ورودی سربالا و مماس خروجی سرازیر است
قوس مقعرsag vertical curveواژههای مصوب فرهنگستانراهی به شکل دو خط مماس که ازطریق یک قوس عمودی سهموی به یکدیگر وصل میشوند و در آن مماس ورودی سرازیر و مماس خروجی سربالاست
زاویۀ لغزشslip angleواژههای مصوب فرهنگستانزاویۀ بین صفحۀ مماس بر سطح تیغۀ پروانه و خط مماس بر لبۀ پروانه
مماس شدنلغتنامه دهخدامماس شدن . [ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساییده شدن . پیوستن ، چنانکه فاصلی در میانه نماند. || تلاقی کردن : تا تأدیه کند هوایی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود. (چهارمقاله ص 12).<b
مماستلغتنامه دهخدامماست . [ م ُ ماس ْ س َ ] (از ع ، اِمص ) مماسة. ساییده شدن . مس . تلاقی کردن . || تلاقی .
مماسحةلغتنامه دهخدامماسحة. [ م ُ س َ ح َ ] (ع مص ) با هم نرمی نمودن در قول به فریب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ملایمت کردن در گفتار از بهر فریب دادن . (از اقرب الموارد). به فریب با هم نرمی نمودن در گفتار. (ناظم الاطباء). || با کسی رفق کردن . (مصادر زوزنی ). مساهله . (تاج المصادر بیهقی ).
مماسخلغتنامه دهخدامماسخ . [ م ُ س ِ ] (ع ص ) مسخ کننده ، یعنی برگرداننده صورت اصلی را به صورت زشت . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
مماسنلغتنامه دهخدامماسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) قومی در حوالی سیحون که در مقابل اسکندر سخت مقاومت کردند، ولی سرانجام مغلوب گشتند. (از ایران باستان پیرنیا ج 2 صص 1704 - 1705).
خط مماسلغتنامه دهخداخط مماس . [ خ َطْ طِ م ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط مستقیمی که با قسمتی از منحنی در یک نقطه ، مشترک شود.
فضای دوگانمماسcotangent spaceواژههای مصوب فرهنگستاندر نقطهای از یک خمینة هموار، دوگانِ فضایِ مماس بر آن خمینه در آن نقطه
فضای مماسtangent spaceواژههای مصوب فرهنگستاندر نقطهای از یک خمینۀ هموار مفروض، همۀ بُردارهای مماس بر خمینۀ مفروض در آن نقطه