مندوریلغتنامه دهخدامندوری . [ م َ ] (حامص ) اندوهناکی . غمناکی . غمگینی . درماندگی : بهار خرم نزدیک آمد از دوری به شادکامی نزدیک شو نه مندوری . جلاب (از لغت فرس چ اقبال ص 144).رجوع به مندور شود.
مندوریفرهنگ فارسی عمیدغمگینی؛ اندوهگینی: ◻︎ بهار خرم نزدیک آمد از دوری / بهشادکامی نزدیک شو نه مندوری (جلاب: شاعران بیدیوان: ۵۲).
مندورولغتنامه دهخدامندورو. [ م َ دُ رُ ] (اِخ ) جزیره ای است در مجمعالجزایر فیلی پین که 313300 تن سکنه دارد. (از لاروس ).
مندپورلغتنامه دهخدامندپور. [ م َ ] (ص ) به معنی مفلوک و پریشان حال و اصل این لغت منده پور بوده است ؛ یعنی صاحب اولاد بسیار و چون فقیر کثیرالاولاد همیشه غمناک و پریشان خاطر است این معنی اصل لغت گردیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به مندبور شود.
مندورلغتنامه دهخدامندور. [ ] (اِخ ) دشتی در حدود ارمنستان . (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 140) : گهی راندند سوی دشت مندورتهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص <span class="hl" dir=
مندورلغتنامه دهخدامندور. [ م َ ] (ص ) غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص 144). غمناک . (آنندراج ). مندوور . (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست .
منذورلغتنامه دهخدامنذور. [ م َ ] (ع ص ) واجب گردانیده شده . (آنندراج ). || نذرشده و عهد و پیمان شده . (ناظم الاطباء).
نزدیک آمدنلغتنامه دهخدانزدیک آمدن . [ ن َ م َ دَ ] (مص مرکب ) پیش آمدن . (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن . اقتراب : بهار خرم نزدیک آمد از دوری به شادکامی نزدیک شد نه مندوری . جلاب بخاری .- به نزدیک آمدن ؛ نزدیک شدن
مندورلغتنامه دهخدامندور. [ م َ ] (ص ) غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص 144). غمناک . (آنندراج ). مندوور . (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست .
درماندگیلغتنامه دهخدادرماندگی . [ دَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) صفت درمانده . بی چارگی . (آنندراج ). لاعلاجی . واماندگی . اضطرار. اعیاء. الجاء. توکل . خواع . (یادداشت مرحوم دهخدا).ضرورة. (دهار). عجز. فند. قلبة. (منتهی الارب ). کسح .مَندوری . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوا
شادکامیلغتنامه دهخداشادکامی . (حامص مرکب ) خرمی . کامروایی . خوشحالی : بهار خرم نزدیک آمد از دوری بشادکامی نزدیک شد نه مندوری . جلاب بخاری (از لغت فرس ).نماند چنین دان جهان بر کسی درو شادکامی نیابی بسی . فردو
دستوریلغتنامه دهخدادستوری . [ دَ ] (حامص مرکب ) وزارت . (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری : بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستوری خسروان را سزی . فردوسی . || (اِ مرکب ) اجازه . اذن . رخصت و اجازت . (برهان ) (غیاث ). دستور. هوادة. (منتهی الار