منضجلغتنامه دهخدامنضج . [ م ُ ض َ ] (ع ص ) نضج داده شده و پخته شده . || بار رسیده شده . (ناظم الاطباء).
منضجلغتنامه دهخدامنضج . [ م ُ ن َض ْ ض ِ ] (ع ص ) ناقة منضج ؛ ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج ، منضجات . (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منضجلغتنامه دهخدامنضج . [م ُ ض ِ ] (ع ص ) پخته کننده و پزنده ٔ میوه . (غیاث ) (آنندراج ). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده ٔ میوه و گوشت و جز آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده .پزاننده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || پخته کننده ٔ ریش و خلط و ماده را. (غیاث ) (آنندراج ). || (اصطلاح طب )
مندشلغتنامه دهخدامندش . [ م َ دِ ] (اِ) فرش و بساط بود.(فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گلیم و نمد. (ناظم الاطباء). جهانگیری میگوید به معنی فرش و بساط بود. استاد فرخی راست : نیلگون پرده برکشیدهواباغ بنوشت مندش دیبا.بی شبهه مفرش را من
مندیشلغتنامه دهخدامندیش . [ م َ ] (اِخ ) قلعه ای است از خراسان . (فرهنگ رشیدی ) (از برهان ) (از ناظم الاطباء). نام ولایتی بوده در غور و این قلعه در آنجا بوده است . از قصه ای که منهاج (طبقات ناصری صص 32-33) در وجه تسمیه ٔ این م
مندیشلغتنامه دهخدامندیش . [ م َ ] (اِخ ) نام قریه ای بوده بر کوه ساوه ... (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به انجمن آرا شود.
منضاجلغتنامه دهخدامنضاج . [ م ِ ] (ع اِ) بابزن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بابزن و سیخ کباب . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منضجاتلغتنامه دهخدامنضجات . [ م ُ ض ِ ] (ع ص ، اِ) داروهای منضج . (ناظم الاطباء). ج ِ منضجة، تأنیث منضج . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود.
منضجاتلغتنامه دهخدامنضجات .[ م ُ ن َض ْ ض َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُنَضَّج . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منضج شود.
منضجرلغتنامه دهخدامنضجر. [ م ُ ض َ ج ِ ] (از ع ، ص ) به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که «انضجر» باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن «تضجر» بر وزن تصرف آمده است و منزجر به «زاء» معنی دیگری دارد. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود.
منضجعلغتنامه دهخدامنضجع. [م ُ ض َ ج ِ ] (ع ص ) بر پهلو خوابنده . (آنن-دراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انضجاع شود.
منضجةلغتنامه دهخدامنضجة. [ م ُ ض َ ج َ ] (ع ص ) تأنیث منضج . ج ، منضجات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود.
مرققلغتنامه دهخدامرقق . [ م ُ رَق ْ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ترقیق . رجوع به ترقیق شود. || آنچه به خلاف منضج باشد در تغلیظ. (مخزن الادویه ). رقیق کننده ٔ اخلاط.
روپاشلغتنامه دهخداروپاش . (اِ مرکب ) آنچه بر روی طعام یاحلوایی از خوردنیها پاشند برای زینت یا خوشمزگی ، چنانکه پسته ٔ خردکرده بر روی شله زرد و قیمه بر روی آش رشته . (یادداشت مؤلف ). || آنچه بر روی مسهل و منضج از دواهای خشک پاشند. (یادداشت مؤلف ).
خبزالکعکلغتنامه دهخداخبزالکعک . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ک َ ] (ع اِ مرکب ) نان میده و دوآتشه است و آنرا بقسماط نامند غلیظ و مسدد و طلای او محلل و منضج و جهت درد مفاصل نافع است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
منضجاتلغتنامه دهخدامنضجات . [ م ُ ض ِ ] (ع ص ، اِ) داروهای منضج . (ناظم الاطباء). ج ِ منضجة، تأنیث منضج . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود.
منضجاتلغتنامه دهخدامنضجات .[ م ُ ن َض ْ ض َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُنَضَّج . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منضج شود.
منضجرلغتنامه دهخدامنضجر. [ م ُ ض َ ج ِ ] (از ع ، ص ) به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که «انضجر» باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن «تضجر» بر وزن تصرف آمده است و منزجر به «زاء» معنی دیگری دارد. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود.
منضجعلغتنامه دهخدامنضجع. [م ُ ض َ ج ِ ] (ع ص ) بر پهلو خوابنده . (آنن-دراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انضجاع شود.
منضجةلغتنامه دهخدامنضجة. [ م ُ ض َ ج َ ] (ع ص ) تأنیث منضج . ج ، منضجات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود.