منقطعلغتنامه دهخدامنقطع. [ م ُ ق َ طِ ] (ع ص ) رسن گسسته . (آنندراج ). ریسمان گسسته و بریده شده . (ناظم الاطباء). || بریده شونده و سپری گردنده . (آنندراج ). هر چیز ازهم جداشده و گسسته و بریده و پاره شده و جداشده و منفصل گشته و به انجام رسیده و قطعشده و موقوف گشته و سپری شده . (ناظم الاطباء). ب
منقطعلغتنامه دهخدامنقطع.[ م ُ ق َ طَ ] (ع اِ) منقطعالشی ٔ؛ پایان و حد چیزی . و منه منقطعالوادی و الطریق و الرمل ؛ ای منتهاها. (منتهی الارب ). پایان و حد چیزی . (آنندراج ). جایی که درآن چیزی به پایان می رسد و تمام می گردد و محدود می شود و منه : منقطعالوادی ؛ پایان رودبار و کذلک منقطعالرمل و الط
منکتهلغتنامه دهخدامنکته . [ م ُ ن َک ْ ک ِ ت َ ] (ع ص ) رطبة منکته ؛ خرمای به رطب شدن رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رطب تازه رسیده و آغازشده در رسیده شدن . (ناظم الاطباء).
حدیث منقطعلغتنامه دهخداحدیث منقطع. [ ح َ ث ِ م ُ ق َ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف . رجوع به حدیث شود.
تعادل منقطعpunctuated equilibriumواژههای مصوب فرهنگستاننظریهای در تکامل مبنی بر اینکه گونههای جدید در دورههای زمانی کوتاه ناگهان به وجود میآیند و به مدت طولانی بدون تغییر ژنی تداوم مییابند
منقطعهلغتنامه دهخدامنقطعه . [ م ُ ق َ طِ ع َ / ع ِ ] (از ع ، ص ) منقطعة. ج ، منقطعات . رجوع به منقطع و منقطعة شود. || متعه و زن صیغه که عقد او دائمی نباشد و میژو نیزگویند. (ناظم الاطباء). زن که به صیغه ٔ تمتع حلال مردی شده است . زن که نکاح شده به نکاح انقطاعی .
منقطعةلغتنامه دهخدامنقطعة. [ م ُ ق َ طِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث منقطع. ج ، منقطعات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقطع و منقطعه شود. || المنقطعة من الغرر؛ اسبان که سپیدی پیشانی آنها از سر بینی تا غره ٔ چشم رسیده باشد. (منتهی الارب ). اسبانی که سپیدی پیشانی آنها از منخرین تا به چشم امتداد یافته ب
حدیث منقطعلغتنامه دهخداحدیث منقطع. [ ح َ ث ِ م ُ ق َ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف . رجوع به حدیث شود.
منقطعهلغتنامه دهخدامنقطعه . [ م ُ ق َ طِ ع َ / ع ِ ] (از ع ، ص ) منقطعة. ج ، منقطعات . رجوع به منقطع و منقطعة شود. || متعه و زن صیغه که عقد او دائمی نباشد و میژو نیزگویند. (ناظم الاطباء). زن که به صیغه ٔ تمتع حلال مردی شده است . زن که نکاح شده به نکاح انقطاعی .
منقطعةلغتنامه دهخدامنقطعة. [ م ُ ق َ طِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث منقطع. ج ، منقطعات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقطع و منقطعه شود. || المنقطعة من الغرر؛ اسبان که سپیدی پیشانی آنها از سر بینی تا غره ٔ چشم رسیده باشد. (منتهی الارب ). اسبانی که سپیدی پیشانی آنها از منخرین تا به چشم امتداد یافته ب
حدیث منقطعلغتنامه دهخداحدیث منقطع. [ ح َ ث ِ م ُ ق َ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف . رجوع به حدیث شود.
تعادل منقطعpunctuated equilibriumواژههای مصوب فرهنگستاننظریهای در تکامل مبنی بر اینکه گونههای جدید در دورههای زمانی کوتاه ناگهان به وجود میآیند و به مدت طولانی بدون تغییر ژنی تداوم مییابند