میشیلغتنامه دهخدامیشی . (اِخ ) آدم نزد مجوس . میشه . مقابل میشانه ، حوا. و گویند آن دو از گیاه ریباس از نطفه ٔکیومرث زادند. (مفاتیح ). همسر یا رفیق میشانه . (از یادداشت مؤلف ). همزاد میشانه که میشی و میشانه به نوشته ٔ بیرونی در آثار الباقیه به منزله ٔ آدم و حوا هستند در نزد ایرانیان . (از تا
میشیلغتنامه دهخدامیشی . (اِخ ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس ، واقع در 96هزارگزی جنوب میناب با 150 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8</spa
میشیلغتنامه دهخدامیشی . (ص نسبی ) از میش . منسوب به میش . هرآنچه به میش (گوسفند) نسبت دارد: چشمهای میشی . (از یادداشت مؤلف ). اشهل . شهلا. به رنگ چشم میش . (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح عامیانه ) رنگ سبز روشن . ماشی روشن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).- چشم میشی </sp
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
میشیارلغتنامه دهخدامیشیار. (اِ) میشهار. ابن البیطار گوید: آن اسم فارسی است به معنی طیلافیون . (یادداشت مؤلف ). رجوع به طیلافیون شود.
میشیکلغتنامه دهخدامیشیک . (اِخ ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری هشتیان با 111 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
میشینلغتنامه دهخدامیشین . (ص نسبی ) منسوب به میش . (ناظم الاطباء). آنچه به میش (گوسپند) نسبت دارد. میشی . || پوست میش دباغی شده . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 366). چرم دباغت داده ٔ گوسفند. (آنندراج ). میشَن . چرم دباغی شد
میشینهلغتنامه دهخدامیشینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به میش . آنچه به میش نسبت دارد. || شهلا. اشهل . به رنگ چشم میش . میشی . میشین . (از یادداشت مؤلف ): چشمی میشینه ،چشمی شهلاء. (مهذب الاسماء). || (اِ) از نوع میش . از جنس میش ، ضأن . عاطفه . مقابل بزینه
گرگ میشیلغتنامه دهخداگرگ میشی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) ظاهر خوب و باطن بد داشتن ، همچون منافقان . (از آنندراج ). رجوع به گرگ میش شود.
میشی جان سفلیلغتنامه دهخدامیشی جان سفلی . [ ن ِ س ُ لا ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات ، واقع در یک هزارگزی شمال خاوری خمین با 800 تن جمعیت . آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
میشی جان علیالغتنامه دهخدامیشی جان علیا. [ ن ِ ع ُل ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات ، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری خمین با 1216 تن سکنه . آب آن از سه رشته قنات و راه آن ماشین روست . امامزاده ای دارد و مزارع قا
میشیارلغتنامه دهخدامیشیار. (اِ) میشهار. ابن البیطار گوید: آن اسم فارسی است به معنی طیلافیون . (یادداشت مؤلف ). رجوع به طیلافیون شود.
میشیکلغتنامه دهخدامیشیک . (اِخ ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری هشتیان با 111 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
میشینلغتنامه دهخدامیشین . (ص نسبی ) منسوب به میش . (ناظم الاطباء). آنچه به میش (گوسپند) نسبت دارد. میشی . || پوست میش دباغی شده . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 366). چرم دباغت داده ٔ گوسفند. (آنندراج ). میشَن . چرم دباغی شد
دره گامیشیلغتنامه دهخدادره گامیشی . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تل بزان بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز. واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری مسجد سلیمان شهرستان اهواز. واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری مسجد سلیمان و <span class="hl" dir
دره گامیشیلغتنامه دهخدادره گامیشی . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 36هزارگزی جنوب باختری ایذه ، کوهستانی ، با 125 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <
سیورغامیشیلغتنامه دهخداسیورغامیشی . [ س ُ ] (مغولی ، اِ) به مغولی به معنی نوازش و تلطف . (آنندراج ). خیرخواهی . تلطف . عنایت . توجه . (ناظم الاطباء). التفات کردن . عنایت فرمودن . (فرهنگ فارسی معین ) : چون پسر را دیده است که با سیورغامیشی از حضرت با تو املاک و اسباب پدرش بدو
قوشلامیشیلغتنامه دهخداقوشلامیشی . [ قُش ْ ] (ترکی -مغولی ، حامص ) رفتن به قشلاق در زمستان . (فرهنگ فارسی معین ).