نخجلغتنامه دهخدانخج . [ ن َ ] (اِ) گیائی درشت باشد که خاک روبان بدان زمین روبند. (لغت فرس اسدی ). گیاهی باشد که ازآن جاروب کنند. (شمس فخری ). گیاهی باشد به دشت که خاک زمین بدان روبند مثل جاروب . (اوبهی ) : دست و کف ّ پای پیران پرکلخج ریش پیران زرد از بس دود نخ
نخجلغتنامه دهخدانخج . [ ن َ ] (ع اِ) توجبه . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). سیل . (ناظم الاطباء). || آواز کون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (مص ) گائیدن .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بانگ کردن سیل در جای بلند از وادی . (منتهی الارب
نخزلغتنامه دهخدانخز. [ ن َ ] (ع مص ) به کارد و جز آن زدن . || دردناک و رنجیده ساختن به سخن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
نخچیزلغتنامه دهخدانخچیز. [ ن َ ] (ص ) پیچیده . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). درهم گشته . (برهان قاطع). نوردیده . (فرهنگ خطی ) : به جامه خواب راگلبیز بوده به شب تا صبح را نخچیز بوده (؟).میرنظمی (از شعوری ).
نخزلغتنامه دهخدانخز. [ ن َ خ ُ ] (اِ) بمعنی نخست باشد که اول و ابتداست ، و نخزین بمعنی نخستین . (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مصحف نخری است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به نخری شود.
نخشلغتنامه دهخدانخش . [ ن َ ] (ع اِ) پاره ای از مال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قسمتی از مال . (از المنجد). || (مص ) لاغر شدن . مهزول شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لاغر گردیدن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برانگیختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء)
نخشلغتنامه دهخدانخش . [ ن َ خ َ ] (ع مص ) کهنه و پوسیده گردیدن اسفل و پائین چیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
نخجیردارلغتنامه دهخدانخجیردار. [ ن َ ] (نف مرکب ) شکاربان . و رجوع به نخجیروان شود : نخجیرداران این مَلِک راشاگرد باشد فزون ز بهرام .فرخی .
نخجیرگرلغتنامه دهخدانخجیرگر. [ ن َ گ َ ] (ص مرکب ) شکارچی صیاد. شکارکننده . نخجیرگیر : رای تو چه کردی ار به تقدیرنخجیرگر او شدی تو نخجیر.نظامی .
نخجدلغتنامه دهخدانخجد. [ ن َ ج َ ] (اِ) ریم آهن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اسدی چ پاول هورن ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نخجذ. || آهن . نخجذ نیز گفته اند. (برهان قاطع). آهن . (صحاح الفرس ) : گر آهنگران شکر جود تو گویندبه کوره درون زر شود جمله نخجد. <p class
نخجذلغتنامه دهخدانخجذ. [ ن َ ج َ ] (اِ) ریم آهن . || آن سنگ بود که ندافان محلاح بدان برزنندتا درشت گردد. (لغت فرس اسدی ). رجوع به نخجد شود.
نخچلغتنامه دهخدانخچ . [ ن َ ] (اِ) گیاهی مانند جاروب که زمین را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری ). گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب کنند. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نخج : تا کند بارگاه او جاروب مژه ٔ خویش مهر نخچ کند.شمس
خاک روبلغتنامه دهخداخاک روب . (نف مرکب ) کَنّاس . (دهار) (آنندراج ). آنکه خاک روبد : خاک روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد. خاقانی .شاهنشه دو کون محمد که هر صباح آید بخاک روب درش بر سر آفتاب . علی خر
کلخجلغتنامه دهخداکلخج . [ ک َ ل َ ] (اِ) شوخی و چرکی که بر دست و اندام بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 60). چرک . وسخ . کلخچ . (فرهنگ فارسی معین ). پینه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گنده و بی قیمت و دون و پلیدریش پر از گوه و تن
گائیدنلغتنامه دهخداگائیدن . [ دَ ] (مص ) آرامیدن . آرمیدن . جماع کردن . (غیاث ) (آنندراج ). استنکاح . (منتهی الارب ). اعذاف . توضم . خج . خجخجة. دجل . دح . زکاء. شفته . عزج . عزد. عزر. عزط. عزلبة. عسد. عسل .عفج . غسل . غُسل . تغسیل . غشیان . مفاتحه . نخب . نخج . نیرجة. هرج . هک . هکهکة. اخفاق ؛
توجبهلغتنامه دهخداتوجبه . [ ج َ ب َ / ب ِ / ج ِ ب َ /ب ِ ] (اِ) سیلاب را گویند. (برهان ) (آنندراج ). سیل . (صحاح الفرس ). این کلمه را صاحب منتهی الارب با تاء مثناة فوقانی بیش از صد موضع می آور
نخجیردارلغتنامه دهخدانخجیردار. [ ن َ ] (نف مرکب ) شکاربان . و رجوع به نخجیروان شود : نخجیرداران این مَلِک راشاگرد باشد فزون ز بهرام .فرخی .
نخجیرگرلغتنامه دهخدانخجیرگر. [ ن َ گ َ ] (ص مرکب ) شکارچی صیاد. شکارکننده . نخجیرگیر : رای تو چه کردی ار به تقدیرنخجیرگر او شدی تو نخجیر.نظامی .
نخجدلغتنامه دهخدانخجد. [ ن َ ج َ ] (اِ) ریم آهن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اسدی چ پاول هورن ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نخجذ. || آهن . نخجذ نیز گفته اند. (برهان قاطع). آهن . (صحاح الفرس ) : گر آهنگران شکر جود تو گویندبه کوره درون زر شود جمله نخجد. <p class
نخجذلغتنامه دهخدانخجذ. [ ن َ ج َ ] (اِ) ریم آهن . || آن سنگ بود که ندافان محلاح بدان برزنندتا درشت گردد. (لغت فرس اسدی ). رجوع به نخجد شود.
سنخجلغتنامه دهخداسنخج . [ س َ ن َ ] (اِ) ظاهراً مصحف جخج . (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). علتی است که آنرا تنگی نفس گویند و به عربی ضیق النفس خوانند. (برهان ). ربو. سنخچ : از غم و غصه دل دشمنت بادگاه در تاپاک و گاهی در سنخج .منصور منطقی .</p
مستنخجلغتنامه دهخدامستنخج . [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) نرم و فروهشته . (ناظم الاطباء). شخصی که بعد از سختی ، نرم شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنخاج شود.