هامون نوردلغتنامه دهخداهامون نورد. [ ن َ وَ ] (نف مرکب ) دشت پیما. صحرانورد. هامون گذار. هامون بر. بیابان سپر. بادیه پیما. آنکه در دشت و بیابان سفر کند. (ناظم الاطباء) : یکی سیل رفتار هامون نوردکه باد از پی اش بازماندی چو گرد. سعدی (بوستان ).</p
مقدار اَبرcloud amountواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از آسمان که برطبق برآورد از یک نوع اَبر در تراز معینی یا از انواع اَبر در ترازهای گوناگون پوشیده میشود
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِخ ) نام دریاچه ای است در سیستان ، کنار دریاچه ٔ هامون سواران . این دو دریاچه ٔ بوسیله ٔ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند. این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده ، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچه ٔ گودزره میریزد. اطراف این دریاچه را نیزارهای
بستاملغتنامه دهخدابستام .[ ب ِ ] (اِ) جوهری باشد سرخ رنگ و به عربی مرجان خوانند. (برهان ). مرجان . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 206). بسد. (جهانگیری ). صاحب انجمن آرا آرد: در برهان گوید جوهریست سرخ رنگ که به عربی مرجان گویند
گذارلغتنامه دهخداگذار. [ گ ُ ] (اِمص ) ریشه ٔ فعل گذاردن . گذاشتن . || عبور. مرور. گذشتن : هم به چنبر گذار خواهد بوداین رسن را اگرچه هست دراز. رودکی .اگر خود بهشتی وگر دوزخی است گذارش سوی چینود پل بود. اور
بازماندنلغتنامه دهخدابازماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) باقی ماندن . (ناظم الاطباء). بجای ماندن . به یادگار ماندن : بمرد او و آن تخت از او بازمانداز آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی .من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن . <p
رفتارلغتنامه دهخدارفتار. [ رَ ] (اِمص ) سلوک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). حاصل بالمصدر رفتن . و مستانه ، شتاب آلود از صفات ، و موج از تشبیهات اوست و با لفظکردن مستعمل . (آنندراج ). معاملت . معامله . سلوک : خوش رفتاری ؛ حسن سلوک . (یادداشت مؤلف ) : غالباً نشانه
حاتملغتنامه دهخداحاتم .[ ت ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن سعد طائی مکنی به ابوسفانه . مردی سخی و جوانمرد ازقبیله ٔ طی ّ که عرب به سخا و کرم وی مَثل زند: اکرم من حاتم طی . و در فارسی مثل حاتم یا مثل حاتم طائی گویند. و از آن سخت سخی و بخشنده خواهند : ای دریغ آن حر هنگام سخا
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِخ ) نام دریاچه ای است در سیستان ، کنار دریاچه ٔ هامون سواران . این دو دریاچه ٔ بوسیله ٔ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند. این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده ، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچه ٔ گودزره میریزد. اطراف این دریاچه را نیزارهای
کوهامونلغتنامه دهخداکوهامون . (اِ مرکب ) کوه مسطح . (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || نوعی بازی . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِخ ) نام دریاچه ای است در سیستان ، کنار دریاچه ٔ هامون سواران . این دو دریاچه ٔ بوسیله ٔ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند. این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده ، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچه ٔ گودزره میریزد. اطراف این دریاچه را نیزارهای
تهامونلغتنامه دهخداتهامون . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تهام : و قوم تهامون ؛گروه منسوب به تهامة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
دریاچه ٔ هامونلغتنامه دهخدادریاچه ٔ هامون . [ دَرْ چ َ / چ ِ ی ِ ] (اِخ ) در شمال شرقی سیستان واقع شده و قسمتی از آن درخاک افغانستان قرار دارد. آب آن از رودهای هیرمند و فراه رود و خاش و شوررود تأمین می شود. و رجوع به هامون در ردیف خود شود.