پفجلغتنامه دهخداپفج . [ پ َ ] (اِ) کف دهان و خیوی دهان باشد. (فرهنگ اوبهی ) : قی اوفتد آنرا که سر و روی تو بیندزان خلم و از آن پفچ چکان بر برو بر روی . شهید.و رجوع به بفج شود.
فش فشلغتنامه دهخدافش فش . [ ف ِ ف ِ ] (اِ صوت ) آواز سوختن باروت نم زده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فشفشه شود. || آواز بول . فش فش شاشیدن . (یادداشت مؤلف ).