پیره سرلغتنامه دهخداپیره سر. [ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون . سالخورده : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام . فردوسی .پدر پیره سر شد تو برناد
پیره سرفرهنگ فارسی عمید۱. پیر؛ سالخورده.۲. سپیدموی: ◻︎ پدر پیرهسر بود و برنا دلیر / ببسته میان را به کردار شیر (فردوسی۲: ۷۲۶).
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
رهنگاشت 1road mapواژههای مصوب فرهنگستاننگاشت حاصل از شناسایی و ارزیابی تحولات آینده که حرکت بهسوی اهداف موردنظر را در اختیار تصمیمسازان قرار میدهد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
هیشویلغتنامه دهخداهیشوی . [ ] (اِخ ) صنعتکار رومی : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوانمرد وبیدار و با فر و کام .فردوسی .
پرهنرلغتنامه دهخداپرهنر. [ پ ُ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) پرفضیلت . پرفضل . کثیرالفضل . صاحب فضیلت بسیار. صاحب صنایع : گفت هنگامی یکی شهزاده بودگوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی (از سندبادنامه ).ستودش فراوان و کرد آفرین بر آن پرهنر پهلو
زیر و زبرلغتنامه دهخدازیر و زبر. [ رُ زَ ب َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) تحت و فوق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ته و بالا. (ناظم الاطباء) : و آنچ او از زبر و زیر بود جسم بودنتوان گفت که خالق را زیر و زبر است . ناصرخسرو.چرخ را زیر و زبر نیست ب
برنالغتنامه دهخدابرنا. [ب َ / ب ُ ] (ص ، اِ) برنای . جوان . (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ). مرد جوان . (غیاث ). جوان ، مقابل پیر. (ناظم الاطباء). برناک . برناه . برنای . شاب . در پهلوی اَپورنای ، در اوستا اَپِرِنایو، به معنی نابرنا، چه «اَ» از ادوات نفی است
لهراسبلغتنامه دهخدالهراسب . [ ل ُ ] (اِخ ) پدر کی گشتاسب . از پادشاهان کیانی ، بنابه روایت فردوسی چون کیخسرو از کار جهان سته شد و آهنگ جهان دیگر کرد، تخت شاهی را به لهراسب که در درگاه کیخسرو مردی گمنام بود بخشید. بزرگان و پهلوانان خلاف آوردند و گفتند که او از تخم شاهان نیست . اما کیخسرو، نژاد ا
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رَ / رِ ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان ). خلیفه ٔ مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری ) :
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) بندری بیونان ، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکله ٔ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه . لنگرگاهی استوار و قشنگ ، کوچه های وسیع و مستقیم ، کارخانه های ریسمان بافی ، کارخانه ٔ
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. واقع در 53هزارگزی شمال خاوری بجنورد. کوهستانی و سردسیر، دارای 79 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . واقع در 49هزارگزی باختر قوچان ، سر راه مالرو عمومی خرق به شیرخان . کوهستانی ، سردسیر. دارای 132 تن سکنه . آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رَ / رِ ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان ). خلیفه ٔ مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری ) :
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) بندری بیونان ، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکله ٔ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه . لنگرگاهی استوار و قشنگ ، کوچه های وسیع و مستقیم ، کارخانه های ریسمان بافی ، کارخانه ٔ
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. واقع در 53هزارگزی شمال خاوری بجنورد. کوهستانی و سردسیر، دارای 79 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . واقع در 49هزارگزی باختر قوچان ، سر راه مالرو عمومی خرق به شیرخان . کوهستانی ، سردسیر. دارای 132 تن سکنه . آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و
چپیرهلغتنامه دهخداچپیره . [ چ َ رَ / رِ ] (اِ) جمعگشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی ). آماده شدن . (شعوری ). چبیره . اجتماع و ازدحام مردم و سپاه : بفرمودشان تا چپیره شدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی (از فره