خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اصعب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اصعب
/'as'ab/
معنی
صعبتر؛ سختتر؛ دشوارتر.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اصعب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] 'as'ab صعبتر؛ سختتر؛ دشوارتر.
-
اصعب
لغتنامه دهخدا
اصعب . [ اَ ع َ ] (ع ن تف ) دشوارتر. (آنندراج ). مشکل تر و دشوارتر و سخت تر. (ناظم الاطباء). صعب تر. دشخوارتر. مقابل اسهل : یقولون ان الموت صعب علی الفتی مفارقةالاحباب واﷲ اصعب . ؟- امثال : اصعب من ردّالجموح . اصعب من ردالشخب فی الضرع . اصعب من قض...
-
اصعب
فرهنگ فارسی معین
(اَ عَ) [ ع . ] (ص تف .) دشوارتر، صعب تر.
-
واژههای همآوا
-
اصآب
لغتنامه دهخدا
اصآب . [ اِص ْ ] (ع مص ) رِشکناک گردیدن سر. (منتهی الارب ). پر شدن سر از تخم شپش (رشک ) و کیک . (از قطر المحیط). بسیاررشک شدن موی . (تاج المصادر بیهقی ). رشک در موی افتادن . (زوزنی ).
-
أَصَابَ
فرهنگ واژگان قرآن
رسيد-اصابت کرد
-
عصاب
لغتنامه دهخدا
عصاب . [ ع َص ْ صا ] (اِخ ) نام او حسن بن عبداﷲبن میسره ٔ عصاب است . وی محدث بود و از نافع مولای ابن عمر روایت دارد. و فضل بن موسی سینانی از او روایت کرده است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ) (از منتهی الارب ).
-
عصاب
لغتنامه دهخدا
عصاب . [ ع َص ْ صا ] (ع ص ) ریسمان بر و ریسنده . (از منتهی الارب ). ریسمان گر و ریسنده . (آنندراج ). بسیار ریسنده . (ناظم الاطباء). غزّال . (اقرب الموارد). || ریسمان فروش . (ناظم الاطباء). گلابه ریسمان فروش . (دهار). || کلاه فروش . (ملخص اللغات حسن خ...
-
عصاب
لغتنامه دهخدا
عصاب . [ ع ِ ] (ع مص ) به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب ). گرفتن . (از اقرب الموارد). عَصب . و رجوع به عصب شود. || فرض و واجب کردن : عصب اﷲ بکم کذا. (از اقرب الموارد). عَصب . و رجوع به عصب شود.
-
عصاب
لغتنامه دهخدا
عصاب . [ ع ِ ](ع اِ) آنچه بدان بدن بسته شود جز سر. || سربند. (منتهی الارب ). سربند و عمامه . (ناظم الاطباء). آنچه بر سر بسته شود از قبیل مندیل و غیره . (از اقرب الموارد). || رسن که ران های ناقه را بندند برای دوشیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
عصاب
لغتنامه دهخدا
عصاب . [ ع ُ ] (ع اِ) اسم بربری شیطرج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از فهرست مخزن الادویة). به لغت بربری دوائی است که آن را شاهتره گویند و معرب آن شیطرج باشد، وبه یونانی لبیدیون خوانند. اگر دندان طرف راست درد کند قدری از آن به دست چپ باید گرفت و دست را...
-
آس آب
لغتنامه دهخدا
آس آب . (اِ مرکب ) آب آسیا. آسیای آبی .
-
آساب
لغتنامه دهخدا
آساب . (ع اِ) ج ِ اِسب . مویهای برمکان و عانه یا موی شرم اندام .
-
عساب
لغتنامه دهخدا
عساب . [ ع ِ ] (اِخ ) جایگاهی است به نزدیکی مکه ، و نام آن در شعر فضل بن عباس بن عتبةبن ابی لهب آمده است . (از معجم البلدان ).
-
اثأب
فرهنگ فارسی معین
(اَ ءَ) [ ع . ] (اِ.) = ثأب : درختی است که از چوب آن مسواک سازند.