باخسلغتنامه دهخداباخس . [ خ ِ ](ع ص ، اِ) ظالم . کم کننده ٔ حق کسی . (آنندراج ). باخسة.- امثال :تحسبها حمقاء و هی باخس ، و بروایتی باخسة؛ در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال
بخش بخشلغتنامه دهخدابخش بخش . [ ب َ ب َ ] (اِ مرکب ) پاره پاره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). حصه حصه و بهره بهره . (ناظم الاطباء).- بخش بخش کردن ؛ قسمت کردن . (ناظم الاطباء). تجزیه کردن . (یادداشت مؤلف ).
باخسهلغتنامه دهخداباخسه . [ س َ ] (اِ) راهی باشد بغیر از راه متعارف خانه ای که از آن راه نیز آمد و رفت توان کرد. (برهان ) (جهانگیری ). راهی که غیر در، برای درآمدن خانه بود و آنرا برباره و برواره هم گویند. بتازیش رق خوانند. || گداره ای چهارپهلو. (شرفنامه ٔ منیری ). || مهره ٔ دیوار. (شعوری ج <sp
باخسهلغتنامه دهخداباخسه .[ خ ِ س َ / س ِ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باخس . در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید. رجوع به باخس شود.
باخسهلغتنامه دهخداباخسه . [ س َ ] (اِ) راهی باشد بغیر از راه متعارف خانه ای که از آن راه نیز آمد و رفت توان کرد. (برهان ) (جهانگیری ). راهی که غیر در، برای درآمدن خانه بود و آنرا برباره و برواره هم گویند. بتازیش رق خوانند. || گداره ای چهارپهلو. (شرفنامه ٔ منیری ). || مهره ٔ دیوار. (شعوری ج <sp
باخسهلغتنامه دهخداباخسه .[ خ ِ س َ / س ِ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باخس . در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید. رجوع به باخس شود.
مباخسلغتنامه دهخدامباخس . [ م َ خ ِ ] (ع اِ) اراضی دیم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مأها [ ماء یارکث ] لیس من ماء سغد انّما هی عیون و المباخس بها کثرة. (صورة الاقالیم اصطخری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و زروع اهل السرخس مباخس است . (از معجم البلدان ، ذیل کلمه ٔ
تباخسلغتنامه دهخداتباخس . [ ت َ خ ُ ] (ع مص ) مغبون کردن بعض ایشان مر بعض را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).