باریسلغتنامه دهخداباریس . (اِخ ) دهی است جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی مشکین شهر که در 15 هزارگزی شمال مشکین شهر و 10 هزارگزی شوسه ٔ مشکین شهر به اردبیل در جلگه واقع است . هوایش معتدل و دارای 151<
بارزدیکشنری عربی به فارسیمتمايز , برجسته , حاءز اهميت , جالب , ياد اوردني , شخص بر جسته , چيز برجسته , جالب توجه , مورد ملا حظه , قابل توجه , قابل دقت , مورد توجه , باارزش
باریسهلغتنامه دهخداباریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) مخفف بادریسه باشد : و فلک را برای گردش و نیز باریسه ٔ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-<span
باریسیهلغتنامه دهخداباریسیه . [ سی ی َ ] (ص نسبی ) مؤنث باریسی معرب پاریسی . زن منسوب بپاریس . رجوع به پاریس شود.
بیک باریسلغتنامه دهخدابیک باریس . [ ب َ ] (اِخ ) نام بزرگی از بزرگان قره باغ که بنام او سکه زدند. (از النقود العربیة ص 128).
لوکانیلغتنامه دهخدالوکانی . (اِخ ) نام قسمتی از ایتالیا به عهد باستان در جنوب کامپانی . شهری سی باریس نام بر آنجا، به سال 510 ق .م . خراب شد. (ایران باستان ج 3 ص 2324).
برباریسلغتنامه دهخدابرباریس . [ ب َ ] (رومی ، اِ) بربریس . انبرباریس . (منتهی الارب ). زرشک . (ابن بیطار در کلمه ٔآارغیس ). امپرباریس . (تاج العروس ) (ناظم الاطباء). امبرباریس . باریس . انبر. زرنگ . (تاج العروس ). زرشک . (ناظم الاطباء). رجوع به بربریس و رجوع به زرشک شود.
باریس سسلغتنامه دهخداباریس سس . [ س ِ ] (اِخ ) یکی از هفت تن که برای از میان برداشتن بردیای دروغی (سپنت دات مغ) با هم هم سوگند شدند و در کار خود نیز توفیق یافتند و وی را برداشتند و داریوش را بتخت بنشاندند. (ایران باستان ج 1 ص 531
باریسهلغتنامه دهخداباریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) مخفف بادریسه باشد : و فلک را برای گردش و نیز باریسه ٔ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-<span
باریسیهلغتنامه دهخداباریسیه . [ سی ی َ ] (ص نسبی ) مؤنث باریسی معرب پاریسی . زن منسوب بپاریس . رجوع به پاریس شود.
ساباریسلغتنامه دهخداساباریس . (اِخ ) نام پسر پادشاه ارمنستان معاصر کورش کبیر است . رجوع به ایران باستان ج 1 ص 310 شود.
نباریسلغتنامه دهخدانباریس . [ ن َ ] (اِخ ) چند چاه به هم نزدیک مر بنی کلب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام چند چاه در عربستان . (ناظم الاطباء). شباک لبنی کلب . (معجم متن اللغة). چایهای نزدیک یکدیگر. (اقرب الموارد).
نباریسلغتنامه دهخدانباریس . [ ن َ ] (ع اِ) ج ِ نبراس ، بمعنی مصباح و چراغ . (اقرب الموارد). رجوع به نبراس شود.
ارساباریسلغتنامه دهخداارساباریس . [ اُ ] (اِخ ) یکی از دختران مهرداد ششم پادشاه آسیای صغیر است . (ایران باستان ص 2149).