بدنشانلغتنامه دهخدابدنشان . [ ب َ ن ِ ] (ص مرکب ) بدکار. دارای عیب . (از ولف ). بدکار و پست . (ناظم الاطباء). بدصفت . (یادداشت مؤلف ) : نباید که آن ریمن بدنشان زند رای با نامور سرکشان . فردوسی .بد که گوید زو مگر بدنیتی بدخصال و
بدنشینلغتنامه دهخدابدنشین . [ ب َ ن ِ ] (نف مرکب ) که بد نشیند. بدنشیننده : مثال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجاکه چشم بد بقدر نقش باشد در کمین اینجا. صائب (از آنندراج ).بگذر ز قمار بوسه بازی اینجاست که نقش بدنشین است . <p
گنجشکسانانPasseriformesواژههای مصوب فرهنگستانپرندگانی کوچک که بالهای آنها در مقایسه با بدنشان بزرگ است
رواندرمانگر فمینیستfeminist therapistواژههای مصوب فرهنگستانکسی که تجربۀ زنان را دربارۀ تأثیر سوءاستفادۀ جنسی بر تغذیه و بدنشان بررسی میکند
سخت پوستانفرهنگ فارسی عمیدردۀ بزرگی از بندپایان که روی پوست بدنشان با پوستۀ سخت پوشیده شده، مانند خرچنگ.
جَوَارِحِفرهنگ واژگان قرآنحیواناتی که غذای خود را از راه شکار فراهم می کنند و بدنشان مجهز به ابزار شکار است(جمع جارحة)