جادوبندلغتنامه دهخداجادوبند. [ ب َ ] (نف مرکب ) بندکننده ٔ جادوگر. آنکه جادوگر را افسون کند. آنکه جادو را از کار اندازد : دلفریبی بغمزه جادوبندگلرخی قامتش چو سرو بلند.نظامی .
جادوبندفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که سِحر را از کار بیندازد.۲. چیزی که سِحر را باطل کند.۳. [مجاز] بسیار زیبا: ◻︎ دلفریبی به غمزه جادوبند / گلرخی قامتش چو سرو بلند (نظامی۴: ۶۵۷).
گلرخلغتنامه دهخداگلرخ . [ گ ُ رُ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش چون گل باشد. گلروی . زیباروی . گلچهره . خوش صورت : ز هر خرگهی گلرخی خواستندبه دیبای چینی بیاراستند. فردوسی .کنیزان گلرخ فزون از هزاربه دشت آمدند هر یکی چون بهار. <p cl
دلفریبلغتنامه دهخدادلفریب . [ دِ ف َ ] (نف مرکب ) دل فریبنده . فریبنده ٔ دل . از راه برنده ٔ دل به کشی و خوشی وزیبایی . رباینده ٔ دل به زیبائی و کمال و جمال و جز آن (حالت و صفت شخص یا شی ٔ هردو آید). خوش آیند. خوش نما. دلربا. (ناظم الاطباء). زیبا و گیرا : فصل بهار تا