جدشلغتنامه دهخداجدش . [ ج َ ] (ع مص ) اراده ٔ گرفتن کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). اراده ٔ گرفتن چیزی کردن . (از ناظم الاطباء). گرداندن چیزی برای گرفتن آن . (از قطر المحیط). جدش الشی ٔ یجدشه جدشا؛ اداره لیأخذه . (از قطر المحیط).
جدشلغتنامه دهخداجدش . [ ج َ دَ ] (ع اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). ج ، اَجداش . (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (آنندراج ) (قطر المحیط).
گزدزلغتنامه دهخداگزدز. [ گ َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 60 هزارگزی جنوب درمیان و 15 هزارگزی جنوب شوسه ٔ عمومی درح . هوای آن گرم و دارای 24 تن س
گزدزلغتنامه دهخداگزدز. [ گ َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 62 هزارگزی جنوب درمیان و 9 هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . هوای آن گرم و دارای 535
جدسلغتنامه دهخداجدس . [ ج َ دَ ] (اِخ ) بطنی است از قبیله ٔ لخم یا آن تصحیف است و صواب به حای مهمله است . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بطنی است از لخم و او جدس بن اریش بن اراش سکونی است ، یا آن مصحف است و صواب آن به حای مهمله است . و امیر آن را با جیم آورده و همان صواب است و با حاء مهمل
زبورلغتنامه دهخدازبور. [ زَ ] (اِخ ) نام جد محمدبن عبداﷲبن زیاد زبوری ، و او را بمناسبت نام جدش زبوری نامند. (از لباب الانساب سمعانی ). رجوع به زبوری شود.
غانملغتنامه دهخداغانم . [ ن ِ] (اِخ ) ابن حسین مکنی به ابوالغنائم موشیلی از اهالی موشیل که دهی است به آذربایجان و یا منسوب است به موشیلا که کتابی است ترسایان را و جدش نصرانی بود.
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن وائل . ابن عبدالبر او را یاد کرده ، گوید: حجاج بن ارطاءة از عبدالجباربن وائل بن حجر، از پدرش از جدش حجر از پیغمبر روایتی دارد و مسدد نیز همین روایت را در مسند خویش آورده است . ابوعمر گوید: از کلمه ٔ «از جدش » اگر اشتباه نباشد،معلوم میشود حجر یک
زبالیلغتنامه دهخدازبالی . [ زَ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن محمدبن زباله . اهل مدینه و منسوب است به جدش زبالة. وی احادیثی مفصل از ثقات راویان مدینه نقل کرده است ولی روایاتش مورد استناد نیست زیرا مبتنی بر تخیلات و تصورات او است . (از انساب سمعانی ).