جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ ] (ص ، اِ) برنا. هر چیز که از عمر آن چندان نگذشته باشد. (آنندراج ). شاب ّ. مقابل پیر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : شدم پیر بدین سان تو هم خود نه جوانی مرا سینه پرانجوخ و تو چون خفته کمانی . رودکی .پیر ف
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ نِن ْ ] (ع اِ) جوانی . ج ِ جانیة. (اقرب الموارد). رجوع به جانیة و جَوانی (ع اِ) شود.
جوانفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه یا آنچه به حد میانۀ عمر طبیعی خود رسیده باشد؛ بُرنا.۲. [مجاز] کمتجربه.۳. [قدیمی، مجاز] مساعد و موافق: بخت جوان.
جویانلغتنامه دهخداجویان . (نف ، ق ) جوینده . (آنندراج ) : باز یارب چونم از هجران دوست باز چون گم گشته ام جویان دوست . فرخی .فانی اشد شوقاً الیک ، بهشت ما ترا جویانست . (قصص الانبیاء: 242)... متلهف ب
زوانلغتنامه دهخدازوان . [ زَ ] (اِ) بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان ). زوانه . (انجمن آرا) (آنندراج ). زبان و لسان . (ناظم الاطباء). زبان . زفان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود. || نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و ش
زوپائینلغتنامه دهخدازوپائین . (اِخ ) دهی از دهستان قلعه نو است که در بخش کلات شهرستان مشهد واقع است و 971 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
جوانبلغتنامه دهخداجوانب . [ ج َ ن ِ ] (ع اِ)ج ِ جانب . اکناف . پهلوها. (منتهی الارب ) : وبرفق و مدارا بر همه ٔ جوانب زندگانی میکرد. (کلیله و دمنه ). بر حوالی و جوانب آن هزار قصر از سنگ بنیادنهاده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به جانب شود.
جوانبختلغتنامه دهخداجوانبخت . [ ج َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بخت جوان . خوشبخت . خوش اقبال . مقبل : نخستین گفت کای شاه جوانبخت بتو آراسته هم تاج و هم تخت . نظامی .قدح پر کن که من از دولت عشق جوانبخت جهانم گرچه پیرم . <p class="au
جوانحلغتنامه دهخداجوانح . [ ج َ ن ِ ] (ع اِ) ج ِ جانحة. استخوانهای پهلو نزدیک سینه . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) : و آدمی را هیچ چیز از اجزا واعضا و جوانح و جوارح عزیزتر نیست . (سندبادنامه ).
جوان قلعهلغتنامه دهخداجوان قلعه . [ ج َ ق َ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه دارای 441 تن سکنه . آب آن ازقلعه چای و محصول آن غلات ، کشمش ، بادام ، زردآلو و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
جوان مردهلغتنامه دهخداجوان مرده . [ ج َ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) پدر یا مادری که فرزند جوانش مرده است . || آنکه بجوانی میرد. || نفرینی است .
جوان کردنلغتنامه دهخداجوان کردن . [ ج َک َ دَ ] (مص مرکب ) جوان ساختن . جوان نمودن . || مجازاً، بدولت رساندن . رونق دادن : شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.سعدی .
جوان و جاهللغتنامه دهخداجوان و جاهل . [ ج َ ن ُ هَِ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کنایه از جوان تمام عیار.
جوان اسپرملغتنامه دهخداجوان اسپرم .[ ج َ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) نام یکی از ریاحین است که بعربی ریحان الشیاطین خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
حرجوانلغتنامه دهخداحرجوان . [ ح َ ج َ ] (اِ) حَرجُل . ملخ بی بال . صاحب اختیارات بدیعی گوید: آنرا حرجل خوانند و آن ملخیست که بال ندارد و ستبر بود، چون بگیرند غیر پخته نمک سودو خشک کنند و به شراب بیاشامند، گزندگی عقرب را بغایت نافع بود و باید که کهن نبود - انتهی . و مؤلف برهان گوید: بلغت یونانی
پیر و جوانلغتنامه دهخداپیر و جوان . [ رُ ج َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قاطبةً. شیخ و شاب . همه . همگان : همه مرگرائیم پیر و جوان که مرگست چون شیر و ما آهوان . فردوسی .چنان لشکر گشن و دو پهلوان هزیمت گرفتند پیر و جوان .<p class="a
تازه جوانلغتنامه دهخداتازه جوان . [ زَ / زِ ج َ ] (ص مرکب )از اسمای محبوب است . (آنندراج ). بتازگی بسن جوانی رسیده . (ناظم الاطباء). حدیث السن . نوجوان : عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است . <p cla
خنجوانلغتنامه دهخداخنجوان . [ خ َ ج َ ] (اِخ ) ناحیتی است در شمال شرقی نقره بای گدوک بخارا. (یادداشت بخط مؤلف ).
شش جوانلغتنامه دهخداشش جوان . [ ش ِ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن . آب آن از چشمه و رودخانه است . سکنه ٔ آن 1008 تن و محصول آنجا غلات و حبوب و پشم و روغن و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی و راه آن اتومبیل رو است . در حدود <span class=