حشرجلغتنامه دهخداحشرج . [ ح َ رَ ] (اِخ ) نامی از نامهای مردان عرب . رجوع به عقد الفرید ج 7 ص 57 شود.
حشرجلغتنامه دهخداحشرج . [ ح َ رَ ] (ع اِ) چاه در میان سنگ ریزه ها که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب ). چاه خرد در میان سنگریزه . (مهذب الاسماء). ج ، حشارج . || کوزه ٔ بسیار باریک . تنک ، که در آن آب سرد گردد. (منتهی الارب ). ج ، حشارج . || مغاک در کوه که در آن آب صافی شود. حشرجة، یکی . ج ، حش
اشرجلغتنامه دهخدااشرج . [ اَ رَ ] (ع ص ) ستور که یک خصیه ٔ وی کلان باشد. (منتهی الارب ). آنکه یک خایه ٔ وی بزرگ باشد از دیگر. (زوزنی ) (مهذب الاسماء). || یک خایه . (مهذب الاسماء). ستور که یک خصیه دارد. (منتهی الارب ).
اسپرزلغتنامه دهخدااسپرز. [ اُ پ ُ ] (اِ) پاره ای گوشت در درون حیوان که ماده ٔ سوداست و اهل هند آنرا تلی خوانند. (از آنندراج ). سپرز. طحال . رجوع به سپرز شود. || در ترکی زبانک شرم زنان . چوچله . دِلاّق .
اسپریزلغتنامه دهخدااسپریز. [ اَ ] (اِ مرکب ) اسب رس . میدان و فضا و عرصه . (برهان ). اسپریس . اسپرز. (سروری ). || رزمگاه : ببر کرده یکسر سلیح ستیزنهادند رو جانب اسپریز. جلالی .و رجوع به اسپریس شود.
اسپریشلغتنامه دهخدااسپریش . [ اَ ] (اِ مرکب ) صورتی از اسبریس و مؤلف برهان قاطع گوید آن را با کیش قافیه آورده اند.
حشرجةلغتنامه دهخداحشرجة. [ ح َ رَ ج َ ] (ع مص ) خرخر کردن محتضر گاه جان دادن . غرغره ٔ محتضر و تردد نفس او. آمد و شد کردن جان در گلو وقت مرگ و گردیدن آواز در حلق در آن حال . خرخراک مرگی . (مهذب الاسماء). || گردیدن آواز خر در حلق وی .
عبدالغتنامه دهخداعبدا. [ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) ابن حشرج بن اشهب بن ورد. والی و از بزرگان و شعرای قیس است . در زمان عبدالملک بن مروان ولایت بیشتر شهرهای خراسان و پاره ای از شهرهای فارس و کرمان را یافت . وی محمدبن مروان را مدح گفت صاحب اغانی قصیده ای از او نقل کرده است . در حدود سال <span clas
غطیفلغتنامه دهخداغطیف . [ غ ُ طَ ] (اِخ ) (بنی ...) قبیله ای از عرب . (تاج العروس ). رجوع به غطیف و عقدالفرید جزء1 ص 106 شود. صاحب تاج العروس گوید: بنی غطیف دو قبیله هستند: یکی از مذحج که فرزندان غطیف بن ناجیةبن مرادند از رهط
نارگیللغتنامه دهخدانارگیل . (اِ) نارجیل . گوز هندی . جوز هندی . بارنج . رانج . گردکان هندی . بارنگ . حشرج . جوزالهند. گوز هندو. جوز هندو. نرجیل . آقای دکتر معین در حاشیه ٔبرهان قاطع آرد: پهلوی «انارگیل »، معرب آن نارجیل و نارجیلة. در نامه ٔ پهلوی خسرو کواتان بند 50</s
حشرجةلغتنامه دهخداحشرجة. [ ح َ رَ ج َ ] (ع مص ) خرخر کردن محتضر گاه جان دادن . غرغره ٔ محتضر و تردد نفس او. آمد و شد کردن جان در گلو وقت مرگ و گردیدن آواز در حلق در آن حال . خرخراک مرگی . (مهذب الاسماء). || گردیدن آواز خر در حلق وی .