خوشندلغتنامه دهخداخوشند. [ خوَش ْ / خُش ْ ن ُ ] (ص ) مخفف خوشنود. شاد : پدر کز پسر هیچ ناخوشند است بدان کان پسر تخم و بار بد است . فردوسی .گر بجان خرمی دواسبه در آی ور بدل خوشندی خر اندرکش .
خوشآیند، خوشایندفرهنگ مترادف و متضاد۱. پسندیده، جمیل، جذاب ۲. مطلوب، دلپذیر، دلپسند، مطبوع، مقبول ≠ ناخوشایند
خوشایندلغتنامه دهخداخوشایند. [ خوَ / خ ُ ی َ ] (اِمص مرکب ) تملق . تبصبص . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ): برای خوشایند او این کارها را کرد. این کار خوشایند نیست . || (نف مرکب ) بانوازش . دلنواز. (ناظم الاطباء). || بامزه . لذیذ. (یادداشت بخط مؤلف ). || مقب
خوشنودلغتنامه دهخداخوشنود. [ خوَش ْ / خُش ْ ](ص ) قانع. راضی . خرسند. (ناظم الاطباء) : بگیتی در ازمرگ خوشنود کیست که فرجام کارش نداند که چیست . فردوسی .تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم به سه بوسه
خوشایندفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که آن را میپسندد؛ پسندیده؛ شایسته؛ مقبول.۲. (اسم مصدر) چاپلوسی؛ تملق.۳. رضایت.