سربستلغتنامه دهخداسربست . [ س َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زیر راه بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 141 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ دالکی . محصولش خرما است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
سربستلغتنامه دهخداسربست . [ س َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان همایجان بخش اردل شهرستان شیراز. دارای 212 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ شش پیر. محصول آن غلات ، برنج و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
سربستلغتنامه دهخداسربست . [ س َ ب َ ] (ن مف مرکب ) سربسته . سرپوشیده . که سر آن نهاده باشند : پژوهنده ٔ خاک سربست من نهد تهمت نیست بر هست من . نظامی .هرچه دارد در خم سربست گردون از من است می به حکمت میخورم جای فلاطون از من است .
سربستهلغتنامه دهخداسربسته . [ س َ ب َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب ) که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانه ٔ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر : آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبیدسربسته
سربستهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ سرباز] ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر.۲. [مجاز] پوشیده؛ نهفته؛ پنهان.۳. (قید) [مجاز] به طور پیچیده و مجمل: ◻︎ سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ: ۴۹۶).
سربستهفرهنگ مترادف و متضاد۱. سربهمهر، مهر، ممهور ≠ سرباز، سرگشاده ۲. پوشیده، نهان، نهفته ۳. ناآشکار ≠ آشکار ۴. غیرصریح، تلویحی ≠ صریح ۵. محرمانه ۶. سری ≠ فاش، علنی
برینهلغتنامه دهخدابرینه . [ ب ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) هر سوراخ عموماً وسوراخ تنور خصوصاً. (برهان ). بِرین . در لهجه ٔ خراسان ، منفذ و سوراخی است که در پایین تنور و کندو و «پرخو» می گذارند. و رجوع به بِرین شود. || آلتی مسطح از چوب که در زیر آن خارهای آهنین دارد و آن
کوچهلغتنامه دهخداکوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) محله و برزن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بعضی گویند به معنی برزن است که به عرب محله خوانند. (برهان ).محله ٔ کوچک . برزن . (فرهنگ فارسی معین ) : پس در این کوچه نیست راه شماراه اگر
اسفیداجلغتنامه دهخدااسفیداج . [ اِ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب سفیداب یا سفیدا، چه در کلمه ای که آخر آن الف باشد در حالت تعریب جیم زیاده کنند و در عرف آنرا سفیده ٔ کاشغری گویند. (غیاث ). اسفیذاج ، بالکسر؛ سپیده و معرّب آن است ، و آن خاکستر قلعی است و اسرب ، اذا شدّد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطّف ٌ
سربستهلغتنامه دهخداسربسته . [ س َ ب َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب ) که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانه ٔ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر : آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبیدسربسته
سربستهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ سرباز] ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر.۲. [مجاز] پوشیده؛ نهفته؛ پنهان.۳. (قید) [مجاز] به طور پیچیده و مجمل: ◻︎ سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ: ۴۹۶).
سربستهفرهنگ مترادف و متضاد۱. سربهمهر، مهر، ممهور ≠ سرباز، سرگشاده ۲. پوشیده، نهان، نهفته ۳. ناآشکار ≠ آشکار ۴. غیرصریح، تلویحی ≠ صریح ۵. محرمانه ۶. سری ≠ فاش، علنی