سکندر خوردنلغتنامه دهخداسکندر خوردن . [ س ِ ک َ دَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) پیش پا خوردن اسب و سر در آمدن و جز آن در رفتار. (آنندراج ). بسر درآمدن ستور هنگام رفتن . (ناظم الاطباء). پیش پا خوردن اسب . (مجموعه مترادفات ص 215) <spa
سکندرلغتنامه دهخداسکندر. [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات ، دارای 300 تن سکنه است . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ، بنشن ، صیفی ، انگور، سیب زمینی و بادام است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
سکندرلغتنامه دهخداسکندر. [ س ِ ک َ دَ ] (اِخ ) مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود.- سکندرشکوه : سکندرشکوهی که در جمله سازشکوه سکندر بدو گشت باز. نظامی .- سکندرصفات : هزار جان سکندرصفات خضرصفانثار چشم
سکندرلغتنامه دهخداسکندر. [ س ِ ک َ دَ ] (ص ) سرنگون و معلق . (ناظم الاطباء). || (اِ) نوعی از بازی که کف دستها را بر زمین نهاده و پاها را بلند کرده راه روند. (ناظم الاطباء).
سکندری خوردنلغتنامه دهخداسکندری خوردن . [ س ِ ک َ دَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) بسر درآمدن چه سکندر بزبان رومی سر را گویند. (غیاث ) : نصیب قسمت من کرد جوهری اسبی که نیست روزی او جز سکندری خوردن . جوهری (از آنندر
سکندرلغتنامه دهخداسکندر. [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات ، دارای 300 تن سکنه است . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ، بنشن ، صیفی ، انگور، سیب زمینی و بادام است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
سکندرلغتنامه دهخداسکندر. [ س ِ ک َ دَ ] (اِخ ) مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود.- سکندرشکوه : سکندرشکوهی که در جمله سازشکوه سکندر بدو گشت باز. نظامی .- سکندرصفات : هزار جان سکندرصفات خضرصفانثار چشم
سکندرلغتنامه دهخداسکندر. [ س ِ ک َ دَ ] (ص ) سرنگون و معلق . (ناظم الاطباء). || (اِ) نوعی از بازی که کف دستها را بر زمین نهاده و پاها را بلند کرده راه روند. (ناظم الاطباء).
راغب اسکندرلغتنامه دهخداراغب اسکندر. [ غ ِ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) وکیل دادگستری بود. او راست : «الاثر الذهبی للمرحوم عطیه بک وهبی » که شامل تحقیقات اوست و از مقالات و خطبه هایی که در علم و ادب و تاریخ و آثار و تربیت زنان نوشته گردآوری شده است . (از معجم المطبوعات ص 132)
تاج سکندرلغتنامه دهخداتاج سکندر. [ ج ِ س َ ک َ دَ ] (اِخ ) افسر اسکندر مقدونی . تاج اسکندری . رجوع بهمین ترکیب شود. مؤلف آنندراج گوید: ظاهراً برای تقابل با تخت سلیمان است : بنگر چمن از عنبر و کافور مکلل بنگر سحر از لؤلؤ و یاقوت مشجربرطرف چمن هست مگر تخت سلیما
خلیج اسکندرلغتنامه دهخداخلیج اسکندر. [ خ َ ج ِ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) نام قدیم جبل الطارق است . رجوع به جبل الطارق شود.
سد اسکندرلغتنامه دهخداسد اسکندر. [ س َدْ دِ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) به این سد، سد یأجوج و مأجوج و سد ذوالقرنین نیز گویند.داستان آن چنین است : چون اسکندر به حد مشرق رسید راه گذر میان دو کوه بود و ذوالقرنین با ایشان نیکویی کرد، مردم آن جا قصد خویش بگفتند که یأجوج و مأجوج بزمین ما فساد میکنند و ما با